من مبینا ۲۱ ساله در ساعت ۳:۴۳ بامداد روزه ۶ اردیبهشت سال ۹۹ دوست دارم غر بزنم!

دلم واسه دیدن طلوع یا غروب تنگ شده!عین یه زندوونی همش تو خونم!و بیرون رفتنمم به بودن تو ماشین یا خرید مایحتاج میگذره!کاش میشد این جا هم اون گیف اقا رضا رو بفرستم :)))

دلم واسه پیاده روی طولانی با دوستام

واسه ی درس خوندن با دوستام

واسه ی بهار تهران

واسه ی کوه رفتن

واسه بهشتی

واسه ویو و تمام مکان های خاطره انگیز این سه سال لعنتی تنگ شده!

دیروز در واقع از خواب که بیدار شدم به سحر پیام دادم!سحری که همیشه میخندید وقتی ازش پرسیدم خوبی یک کلمه نوشت نه!

و درماندگی موج میزد!

بعد چند کلمه ای رو با ارشیا حرف زدم!

و بعد آریا!

و بعد آرش

و تمام جماعتی که خسته ان!و این دوری و این تو خونه نشستن بهشون فشار اورده!

بحث جالبی در چت با آریا مطرح شد!احساس بی مصرفی!تصمیم برای کسی بودن یا چیزی شدن!

من یک ۲۱ ساله ی غر غرو ام که چیزی نشده!

که نه انچنان تو درسش خفنه!نه کاره خاصی داره و نه تو یه بخشی از زندگیش هر چقد کوچیک به موفقیت خاصی رسیده

حاجی ملت درگیر اینن که اونقدی که لیاقت ندارن دارن تجلیل میشن ما هیچی بارمون نیست منتظر تجلیل دیگرانیم.

راستش دیگه حتی از غر زدن و نوشتن اینجا هم خسته شدم

بیشتر کلافم از خودم که چرا برای زندگیم کاری نمیکنم؟

چرا تصمیم نمیگیرم که بتونم؟!

میدونی از چی حرف میزنم؟!از اون وقتایی که هست پا میشی و میگی دیگه نمیذارم اینجوری بگذره؟

دقیقه ی ۱۷ ی ویدیو اخر وظیفه شناس بودم و یه حسی شبیه راند اخر ورزشو داشتمبعد از ۷ ۸ ساعت یه جا نشستن برای تموم کردن ویدیو های عقب افتاده.که یهو نوتیف اومد که شانت یه ویدیو جدید گذاشته!اونجا بود که دلم خواست غر بزنم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها