پنگوئن خانم :)



اقا نمیدونم چرا اینجوری شد!

میدونی من یه وقتایی به یه جنون طوری خاصی میرسم!دست خودمم نیست واقعا!

دیروز برای استراحت بین درسام ولو شدم و اهنگ رو پلی کردم!زمین صافه ی زدبازی پلی شد!این آهنگ همش یاد آور اون رویه برام که داشتم میرفتم ست آپه نسکوییک باشگاه انقلاب!

هیچی دیگه این همش داشت میخوندو.من گوشی مامانمو برداشتم رفتم تو پیج اقا هاشمی!

همینجوری داشتم پستاشو بالا پایین میکردم یاده نوشته ی خودم راجب ردلاین افتادم! لبخند زدم گفتم بیا ایمیل کنم براش!شاید خوند!شاید خوشش اومد!

برداشتم متن پست رو ایمیلکردم برا اقا هاشمی!

چند دقیقه بعد جواب داد که جالب بود، اینا کجا آپلود میشه؟

اینجوری بودم که نه راه پس داشتم نه راه پیش :)))))) الان ادرس رو بدم؟!ندم!؟این همه نوشته توش دارم!

با خودم گفتم اونقدی سرش شلوغ هست که  نوشته های منو نخونه!و احتمالا خواسته ببینه واقعا نوشتم یا خود شیرینی طور بوده داستان!

اصلا اصلا اصلا به مغزم خطور نکرد ممکنه برای یه چیز دیگه بخواد!

خلاصه که دیگه دادم ادرسو هر کاری کردم درس بخونم نشد!یه دل شوره عجیبی داشتم!

گذشت و شد بعد از ظهر نشسته بودم زبان میخوندم یهو دیدم یاربی پیام داد!گفتم یا ابلفضل! گفت مبینا معروف شدی!گفتم چی شده!

دیدم که بعلهههه!

اقا هاشمی پست ما رو با بلاگ و ایناش استوری کرده!

حال به شدت عجیبی داشتم! هم خوشحال از توجهی که بهم شده!هم شوک بودم چون نمیدونستم باید چیکار کنم! هم ناراحت از اینکه تمام بچه های ردلاین اون پست منو دیده بودن و خب طبیعتا حرفای من واسشون خوشایند نبوده دیگه!

گیج شده بودم!

من هیچ وقت هدفم از این بلاگ این نبود که ببیننده زیاد داشته باشه!

یا اینکه بخوام کاره خاضی واسش بکنم!

من صرفا یه دفترچه خاطره میخواستم!چون دفتر خاطره هام همیشه لو میرفت و همه میخوندن!در واقع به قول ارشیا الانم همون اتفاق افتاده بود و انگار دفترم لو رفته بود!

خلاصه که بد داستانی شد!

نمیدونستم باید چجوری جمعش کنم!از یه طرفم چون باعث شده بود بحثم پیش بیاد و باعث شده بود هم کلام بشم با بچه ها عمیقا خوشحال بودم :))))

اقا هاشمی که میگفت همش بیخیال و کاملا واسش عادی بود!

ولی من داشتم همش فکر میکردم که خب من اگه اندازه یه جو محبوبیت داشتم الان پریده!بعد با خودم میگفتم مگه مهمه محبوبیت داشتن!؟مگه الان تک تک اون آدما محبوبیت دارن؟!

اون روزای نسکوییک تو باملند ممدرضا یه بار برگشت گفت واقعا دم میلاد گرم که تو رو به ما داد!

من با این حرفش غرق تو خوشحالی شده بودم!ولی فک کنم الان دیگه نظر ممدرضا این نباشه !

نمیدونم مهمه یا نه! این میل شدیدم به اینکه همه رو راضی نیگه دارم از کجا نشئت میگیره!

مثلا چرا ری اکشن بهارکی که انقد حس بد بهم میده باید برام مهم باشه!که ای وای ناراحت شد!خب بشه!

نمیدونم دیشب تا ۴ ضبح داشتم فکر میکردم!نه به ردلاین!نه به اتفاقی که اتفاد!نه به خوب و بدش!

داشتم فکر میکردم چرا انقد ناراحت شدن و خوشحال شدن آدما واسم مهمه!؟و آیا اصلا تاثیری هم تو زندگی من داره این موضوع؟!

این اتفاقی که افتاد باعث شد من با میلاد بعد از مدت ها حرف بزنم!و چقد خوشحالم که کدورت ها رفع شد!

و چقد خوشحالم از اینکه اون کسی که میخواست رو پیدا کرده بود!

و چقد حس میکردم که دوستمه واقعا :)

 

نمیدونم خوب بود یا بد این اتفاقی که افتاد! 

تهشم دیشب به این نتیجه رسیدم که باز باید ادرس رو عوض کنم!نه بخاطر اینکه دیگه کسی اون نوشته رو نخونه!نه خب همه خوندن و دیگه مهم نیست برام!ردلاین هم مرگ و زندگی نیست که!بخاطر اینکه حس میکردم دفتر خاطره ام باز لو رفته!و شده بازیچه سرگرمی!

من هدفم از نوشته های اینجا این بود که رفتم جلو خواستم یه روز ببینم چجوری به اون نوک قله رسیدم اون افتادن و زخم شدنا یادم باشه! همین!

 

در آخر!با همه این بالا پایینا!خوشحالم :) چون اقا هاشمی بهم توجه کرد :) چون خوشش اومد!

خدا رو چه دیدی شاید واقعا یه روز نشست و از تجربه هاش برام گفت :)))

 


توی پست های پیشم نوشته بودم که هیچ تصویری از بچگیام ندارم.و فقط شکست هام و دعوا هام یادم مونده!

راستش همین تصویر بدی که داشتم باعث شده بود اعتاد بنفسم خورد باشه!

جمعه بود اومدم برم درس بخونم مامانم صدام کرد گفت بیا فلان کارو بکنو و من همینجوری کار کردن رو ادامه دادم!تا ساعت دو داشتیم میسابیدیم!

امسال مامانم علاوه بر خونه همه ی ما رو هم تده :))

خلاصه ساعت دو رفتم تو اتاقم دنبال رم میگشتم واسه گوشیم.رم رو پیدا نکردم ولی خیلی چیزا دیدم!

دفترایی که از بچگی توشون خاطره مینوشتم!و کلی ویدیو!که الان رو دستگاه سینما خانواده و این چیزا نمیشد پخشش کرد!

محسن تازه رسیده بود!صداش کردم و به گفتم بیا اینا رو بذاریم پخش شه!ببینیم چین!

گفت اینا فیلمای بچگیتن!

من اویزونش شده بودم که اون دستگاه قدیمیه رو بیاره و درستش کنه!

خندید و گفت باشه!من رفتم حموم و وقتی اومدم بیرون دیدم داره میخنده میگه مبینا رو نیگا چقد کوچولوعه!

گفتم عه ببینم و تا اومدم ببینم خاموشش کرد گفت بعد از ناهار!

ناهار خوردیم هممون دوره هم هر ۶ تاییمون :)

و من خیلی واضح برگشتم به محسن گفتم میخوام از ایران برم!

ری اکشنش خیلی برام جالب بود!گفت برو!من از خدامه بری!برو منم میام :)))))

من با پر های ریخته نیگاش میکردم!احسان که عین همیشش برگشت خندید و به حالت مسخره ای گفت تو نمیتونی بری!

با چی میخوای بری!

گفتم درس!

گفت نمیتونی!

گفتم تو واسه تهرانم همین حرفو زدی!گفت نه!

ولی من دقیقا یادمه!تو خونه ی داداشم بودیم ! یه ستون داشتن جلو اشپزخونشون!من این کاغذای چسبیمو برده بودم اسم دانشگاها و رشته هایی که میخواستم رو مینوشتم روش و از اون بالا چسبوندم به ستون و اومدم پایین!وقتی احسان و محسن اومدن بازم خندیدن و گفتن تو پشت گوشتو دیدی تهرانم میبینی :))) منم لبخند زدم گفتم میبینم :)

و دیدم!

و حالا که کار از کار گذشته میگه من نگفتم :))))))

خلاصه که اینا مهم نیست!مهم اینه من علاوه بر بابام یه نظر دیگه نسبتا مساعد رو پیدا کردم!

یه ادم دیگه ای که باز همه اشتباهامو (از نظر خودش بیشتر) میدونه ولی یه اعتمادی داره بهم که میتونم!

ناهار تموم شدو رفتم پای تلوزیون!
اولین ویدیو پخش شد!

تولد ۳۳ سالگی مامانم بود!رفته بودیم ماهشهر خونه ی سارا اینا!من دوسالم بود!سارا داشت رو صندلی تو پارک شعر میخوند من کنارش نشسته بودم یه چیزایی رو با عجله میخوردم!سارا یه تیکه از شعرشو اشتباه میخونه به محسن که داره فیلم میگیره میگه عه اشتباه خوندم پاکش کن!من با اون چند دونه دندون شیریم میخندم برا اینکه ناراخت نشه از خوراکیم بهش تعارف میکنم !نمیخوره من دوباره به خوردنم ادامه میدم و اصلا دور و برم برام مهم نیست :)

یه مبینای دو ساله تپلو :)

بدون اینکه به دور و برش اهمیت خاصی بده فقط میخنده و خوراکیشو میخوره!

ویدیو بعدی برا مامانم شیرینی خریدن و شمع روش که فوت کنه من نشستم یه گوشه دارم خوراکی میخورم!مامانم شمعو فوت میکنه لم میدم رو پاش سارای شلوغ و شیطون تلاش داره که برقصه و جمع رو بخندونه من خوراکیمو میخورم و فقط نیگاش میکنم!:) در آرامش تمام!

ویدیو بعدی خونه ی مامان بزرگیمیم تولد بهزاد پسرع :)همه بچه ها دارن شلوغ بازی درمیارن من یه گوشه نشستم میخندم و بازم دارم یه چیزی میخورم :)بی صدا و اروم :) هر از گاهی میگم مامانی و به بچه ها اشاره میکنم و میخندم!همه نوبتی بغلم میکنن!بهم میگن زندگی :)

ویدیو بعدی با عمم اینا رفتیم مسافرت :) بهنام منو مینشونه بین گلا بهم میگه مبینا زندگی بخند مامان داره ازت فیلم میگیره من با تعجب نیگا گلا میکنم و بهشون دست میزنم دوباره به بابام نیگاه میکنم و میخندم!همه دارن صدام میکنن!چه بچگی محبوبی :)

ویدیو بعدی احسان منو برده تو یه حوضچه لباسامو دراورده تا شنا کنم ! محسن شیلنگ اب رو دستش گرفته میپاشه رو منو احسان!احسان عصبانی میشه به بهنام که داره فیلم میگیره میگه فیلم نگییییییر ! من دو تا سیب تو دو تا دستمه با تعجب نیگاشون میکنم و سیبمو میخورم :)))

ویدیو بعدی دارن تنبک میزنن که منو بهزاد برقصیم من خیلی خوشحالم میرقصم احسان و محسن و پسر عمه هامو مامان و بابامو همه تلاش دارن بخندوننم و همه توجه ها به یه مبینای کوچولو موچولو و شاده!به معنای واقعی کلمه یه بچه کیوت :)

ویدیو بعدی تولد دو سالگیمه! مثل اینکه مامانم عادت داشته دو تا تولد برای هر سالم میگرفته!یه بار خانواده خودش یعنی خاله و دایی هامو دعوت میکرده یه بار فامیلای بابامو!حتی کیکم تو دو تا تولد یه شکله :) بعد بهم کلی کادو میدن! من خیلی اروم و مرتب نشستم جلو کیکم و از بقیه کادو میگیرم!بهم پول میدن! پولا رو سه قسمت میکنم یه تیکه اشو میدم مهدیه که کنارم نشسته یه تیکه دیگه اشو علی :) خودمم هزاریا رو بر میدارم :)) دوباره نیگا به کیک میکنم که برم کیک بخورم ولی مامانم دوباره دستمو میگیره :)

چیزی که تو همه این ویدیو ها مشترک بود من همیشه یه بچه ی اروم و خوشحال بودم!یه دختر بامزه و خواستنی واقعا!

 

من همیشه روزای بد نداشتم!تو این ویدیو ها داداشام همش دور و برمن و واقعا دوسم دارن!برعکس حرفی که عمم بهم زد!و گفت داداشات از بچگی بهت حسودی میکردن!برعکس من این حسادت ها رو تو بچه های دیگه میدیدم تو این ویدیو ها!چون اونا مثلا من هر سال دو تا تولد نداشتن!چون اونا به اندازه من اسباب بازی نداشتن!چون اون موقع خانواده ما خیلی اشراف گونه میزیست :))) داداش ۱۵ سالم ماشین داشت! خب معلومه دیگه!

چیزی که الانم هر از گاهی میبینم!دیگه بخاطر پول نیست!به خاطر خیلی چیزای دیگه!که خودمون بهشون رسیدیم!

بین ما ۶ تا خیلی لحظه های تلخی بوده!که تک تکش تو ذهنم هست ! و فکر میکنم خواهد موند!ولی یه عشق عمیقی هم هست!که دارم میبینمش الان!

ولی همون طوری که همیشه گفتم راه من جداس!من عاشقشونم! ولی بخاطر همین عشقی که دارم باید برم باید بتونم!

 

راستش از وقتی که اون فیلمای بچگیمو دیدم حالم بهتره!انگار ادم وقتی خودشو از بیرون گود ببینه اعتماد بنفسش به خودش بیشتر و بیشتر میشه!

چون از بیرون اونقدا عیبای ادم معلوم نیست!حالا میبینی بقیه چی میگن!بخاطر چی دوست دارن یا بخاطر چی بهت حسودی میکنن!یا حتی تحسینت میکنن!و اره تو واقعا لایق اینا هستی انگار! لایق اینکه اونقدر خوب باشی که بهت حسودی بشه حتی :)

 

مبینای دو ساله همیشه یه خوراکی دستش بود و به ادما نیگا میکرد! الان یه هندزفری تو گوششه و به ادما نیگا میکنه!

مبینای الان مثل مبینای دو ساله محبوبیت داره!فقط حوزه ی قلمروییش فرق میکنه شاید :)

مبینای الانم مثل مبینای اون موقع عاشق قرتی بازی و لاکه!

مبینای الانم مثل مبینای اون موقع وقتی میخنده چشماش برق میزنه :) وقتی خوشحاله! اینو نازی دوستش بهش گفته بود!و دید که اره :)

مبینای الان مثل مبینای اون موقع خوشحاله!

و مثل معنای اسمش دنبال نوره.دنبال نوره زندگی.دنبال ان خوشی و ارامش :)

میدونی وقتی اینا رو میبینم میفهمم ادما همونن!همونی ه تو بچگیشون بودن!فقد اپدیت شدن!ولی هسته اولیه همونه :) همون دوسالگی :)

 

این روزا دکتر شیری بیشتر گوش میکنم :)

حس میکنم مشخصات بیشتر از خودم الان میتونم بگم ! حس میکنم یه کوچولو اندازه یه نخود شناختم نسبت به خودم بیشتر شده!

من ادم شادیم!برا همینم هست که بعد از اون همه تلخی دووم اوردم و میجنگم همش :)

 

راستی.

دلم واسه همه دوستام بشدت تنگه!

واسه اون سه تا خل و چل تو اتاق

واسه اون ۶ تا منگل کلاس :)‌و گوهر و شبیر و فرهنگ :)

واسه اون نمیدونم چند نفر طبقه سه!

واسه خستگیای ساعت ۷ بعد از ظهر و خنده های دیوونگی من و سحر و آرمین :)))))

واسه مرکزی رفتنا.

واسه گوله کردن و پیاده رفتنا!

واسه زنجان!

و واسه همه ی حس خوبام کنارتون :)

ای لاو یو گایز :) ایف یو ار رید دیس !

 

پ.ن: دلم میخواد باهاتون اهنگ بخونم!با شما ۶ تا :)) با شما نمیدونم چندتایی طبقه ۳ :)) ولی تیست موسیقیاییمون خیلی فرق داره :)))

پ.ن۲: من به روزای روشن ایمان دارم! به اینکه دستتو میگیرم میبرمت اون بالای ولنجک میشونمت رو اون لبه ی سنگی ! وامیستم رو به روت!جوری که روم به کله تهرانه!و تو چشات نیگا میکنم و میگم از این شهر همین بس که تو را دارم :) بعدم انقد میبوسمت که جبران همه ی این لانگ دیستنس بشه!

پ.ن۳:یه روزیم دست تو رو میگیرم میبرمت تئاتر شهر بعد از کلی پیاده روی میگم بیا حاجی یه بار بزن خیالت راحت شه دیگه!والا بچه ادم انقد پرو باشه نوبره!

پ.ن۳:یه روزی میام با یه جعبه شیرینی پیشت!چون احتمالا مثل این روزا زیاد از هم خبر نداریم!بغلت میکنم و میگم شد!میگم هر چی که میخواستیم شد!و احتمالا اون روزم تو بغلت گریه ام میگیره!مثل همون موقع که راجب مامانم اینا بات حرف میزدم رو چمنای جلو دندون یا همن موقع که اومدم در اتاقتو وا کردم افتادم بغلت و گریه کردم!

پ.ن۴: یه روزی که دارم میرم میبرمت باز میریم ویو!یه بار دیگه حسن گفتنتو بشنوم!مطمئنم بازم از اون بغلا میکنمت که محکمه و هیچ حرفی توش نیست!احتمالا بازم دوتامون تو سکوتیم :)‌ ولی میدونم که همه حرفامو میفهمی :)

پ.ن۵: تو که گاوی!احتمالا نمیفهمی با توام :) ولی تو!اره توی کسافتو یه روزی میشینم بات حرف میزنم و بهت میگم چقد عزیز برام و هیچ وقت بهت نگفتم!ولی چقد سعی کردم بفهمی :)‌ میشنم سه ساعت بات حرفای سه سالگمو میزنم :) احتمالا اون ویوی دانشگا این کارو میکنم!

پ.ن اخر: این پ.ن ها مخاطب های متفاوت داشت!اگه جزشون باشی احتمالا میفهمی :)

 

در اخر.

میدونم روزای اینده سبزهبه رنگ شمال!آرومه به آبی دریای جنوب و زلالیش!گرمه مثل خوزستان ! و میدونم لبخند عجیب پر خاطره ای داره مثل تهران!


تو این خونه غیر از این نبوده: "مخالفت! "

مخالفت با هر تصمیمی که گرفتم!

اعضای این خونه همیشه فشاری بودن روی همه یفشار های دیگه!

 

"پشیمونم از اینکه تو رو به دنیا اوردم!"

"تو به خاطر باباته که الان این دانشگاهی!خودت هیچی نبودی!"

"اگه پای یه گوسفند اینقد پول میرختیم ، الان دکتراشو گرفته بود!"

"شاید اگه پسر بودی میذاشتم بری!"

"تو اگه جلوتو نگیرن ، میری تو خیابون!"

"اگه به تو یه بانک هم بدن در عرض یه روز تمام پولاشو تموم میکنی بس که ولخرجی!!!"

"رفتی تهران که درس بخونی یا بی حیا شی؟!"

"هر وقت بهت اعتماد کردم گند زدی!!!!"

"تو جوگیری!"

"تو دیوونه ای!نمیفهمی!"

"تو نمیتونی!نمیتونی!نمیتونی!"

 

خانواده ای که روزی ده بار اینا رو بهت بگن چین؟!

من میرم!

من میتونم!

من از خانواده ای اومدم که تبعیض بیداد میکنه!من از خانواده ای اومدم که پسر بودن مقدسه!ولی دختر ینی هیچی نمیتونه انجام بده!دختر رانندگی کنه؟!نه اصلا!!!! دختر کار کنه؟! چرا داری کفر میگی!!!؟دختر از ایران بره؟!داری حرف ممنوعه میزنی!دختر نمیتونه موهاشو رنگ کنه چون باید شوهر کنه بعد!دختر نمیتونه واسه خودش تصمیم بگیره!تا وقتی خونه ی پدرشه پدرش باید براش تصمیم بگیره که اگه داداش داشته باشه یا مامان مذهبی مثل مامان من اونا هم به هرحال باید یه تصمیماتی بگیرن!!وقتی هم شوهر کرد باید شوهرش براش تصمیم بگیره!چون دختر نمیفهمه!و همیشه یکی باید صلاحشو ببینه!تا بتونه ببینه که براش اینکارا خوب یا نه؟!دختر نباید با دوستاش بره بیرون!نباید با یه پسر حتی حرف بزنه!چون خر میشه با هر حرفی که پسر میزنه!چون دختر نمیفهمه!دختر باید چیکار کنه پس؟!کلفتی!وظیفه ی اصلی یه دختر اینه که بشوره بسابه و غذا درست کنه!بیشتر از این فکر کردی باید چک بخوری!

هیچ وقت نباید پول زیادی دستش باشه میدونی چرا؟!چون دختر بلد نیست درست پول خرج کنه!!!

هنوزم بگم؟؟

داشتم فکر میکردم اگه یکی از این اعضا این پست رو بخونه چی میشه؟!من میشم کافر متلق!!!من سزاوار هیچی نیستم و یه ریز دارم ناشکر میکنم!چون نمیفهمم!

چطوری باید من از تو این افکار مریض اینجوری میشدم؟!

چجوری تو این افکار مریض من باید اعتماد بنفس داشته باشم!؟چطوری باید بتونم!؟

چطوری باید خوشم بیاد از خونه بودن؟!چجوری از تایم پیش شما بودن حس خوب داشته باشم اخه؟!

من میرم!

من فقط با این چیزا حریص تر میشم واسه خواستن و تونستن!شما منو حار تر میکنین :) مرسی برا این همه انگیزه :))


من همیشه دوست داشتم مثل بابام مهربون باشم!و البته بخشنده!

ولی نیستم!

وقتی بهش فکر میکنم من خیلی خودخواه تر از این حرفام!

نمیدونم  چطوری میشه هم آدم خودخواهی بود و خواسته های خودشو به جون خرید و جنگید واسشون ، هم به بقیه اهمیت داد و و یه بخشش عجیب و غریب داشت!

همیشه دوست داشتم بتونم کمک کنم!ولی واقعا با کمک کردن حالم خوب میشه؟!یا من ادمیم که فقط قیافه اشو میام!

مثلا مثلا همین کانون کوشا که میرفتم و درس میدادم به کسایی که نتونسته بودن برن مدرسه!اولش فوق العاده بود و حس خوب میداد!بعدشم حس خوب میدادا! ولی چا یادم میرفت برم؟!چرا هر جمعه باید سلامیان بهم یاداوری میکرد؟

مگه من نمیخواستم بخشنده و مهربون باشم؟!

یا مثلا چرا برا خودم یه قرار داد نمیذارم که مثلا هفته ای هزارتومن دوتومن رو به کسی بدم!وقتی کنار گذاشتم جمع میشه بعد میتونم به یکی بدمشون و خوشحالش کنم.هوم؟!واقعا شاید باید برای مهربون شدن برنامه ریزی کنم!

میدونی همش دارم به این فکر میکنم چجوری باید ورژنمو بهتر کنم!

چطوری یه مبینای بهتر بسازم!

نمیخوام پسرفت کنم!نمیخوام اینجوری باشه که هر کی دید منو بگه این ادم پارسال ، نه اصلا دیروز ، ادم بهتری بود!!

گفته بودم کلی کار ریز و درشت هست که میخوام انجام بدم!

میخوام بنویسمشون اینجا!شاید وقتی برگشتم و دوباره دیدمشون کلیشون خط خورده باشه!شایدم ببینمشون و خجالت بکشم از اینکه انجامشون ندادمو بیافتم دنبال انجام دادنشون:

 

 

 

make to do list having me time everyday
ماسک صورت!(محافظت از پوست) کتاب خوندن!روزی یک صفحه(بیا از کم شروع کنیم!!)
دوش گرفتن هر روز(یاد بگیرم چجوری هندل کنمش) کوهنوردی هفتگی!(حتی یه ذره!دو ساعت رو بهش اختصاص بده!هرچقد رفتی بالا مهم نیست)
دوچرخه سواری هفتگی(مثل کوهنوردی) خواب منظم!
ست کردن کارهام تو ساعت های مشخص (برای عادت کردنشون!)  make vision board
خریدن استیکر برای لپتاپم :)) نوشتن کوت های خوب و دیدن مدامشون :)
عکس ادمای دوست داشتنی زندگیمو چاپ کنم ،کاغذی! مدیتیشن!
هندلینگ سایکلم!یه بار یادم باشه محض رضای خدا :/ یادگرفتن رقصای جدید از یوتیوب :)
بخشندگی هفتگی :) یه کوچولو از روزمو برقصم ! هر جایی که شد :)

 


نمیدونم چند روزه که ننوشتم!

ارشیا گفت چرا پست نمیذاری گفتم اخه اتفاق خاصی نمیافته که حرفی بزنم!

ولی امروز اتفاق خاصه افتاد :)

از اون روزی که تعطیل شدیم من داشتم به تغییر فکر میکردم! شروع کردم به اضافه کردن چند تا عادت ساده ی خوب!

مثل کنترل آب خوردنم!چون من آدمیم که خیلی کم آب میخورم!خودمو مم کردم روزی ۱/۵ لیتر آب بخورم حداقل!

روزی یک ساعت ورزش و یا بهتره بگم فعالیت میکنم!

روزی یه پسیج زبان میخونم و راجبش با رضا حرف میزنم!

تلگرام اون خطم که شلوغ پلوغ بود رو ریختم رو لپتاپ و از رو گوشی پاک کردم تا درگیر گروه ها و آدما نباشم!

و یه سری چیزای دیگه که نمیشه اینجا گفت :)))))

.

.

.

چند تا عادت بد رو هم برداشتم!که دیشب نوشتمشون!

و کلی عادت کوچولوی دیگه که دوست دارم به لایف استایلم اضافه کنم!!!

 

ولی جای یه چیزی بدجوری خالیه! که تا امروز بهش توجه نکرده بودم

امروز رفتم اون خط تلگرامم رو چک کنم که اگه گروه های درسی چیزی گفته باشن متوجه بشم!

یهو دیدم امروز ساعت ۱۱ کلاس با استادی داشتیم که خیلی دوسش دارم!و درسشم خیلی خیلی برام مهمه!

و ساعتی که من دیدم این پیاما رو ۱۱ و بیست دقیقه بود!

واقعا کلافه و عصبی شدم!سریع ادوبی کانکت رو وصل کردم و رفتم سر کلاس انلاین!

تو کلاس انلاین متوجه شدم تو این دو روز یه دونه ویدیوی دیگه هم استاد اپلود کرده که من ندیدم!

کارد میزدی خون من درنمیومد!

کلافه بودم . مخصوصا چون همش داشت صدای استاد قطع و وصل هم میشد و عملا هیچی نمیفهمیدم!

داشتم با خودم فکر میکردم که الان اگه دانشگاها باز بود من روزی حداقل ۵ ساعت درگیر کلاسام بودم!الان چقد وقت میزارم؟!

وقت گذاشتن رو بیخیال!چقد میفهمم!؟؟

چقد واسه چیزی که میخوام دارم میدوعم؟!

دیروز داشتم با آرمین برای مهاجرت حرف میزدم و اینکه چقققد دلم میخواد یه دانشگاه خوب اپلای کنم!

جدای از این که برم تو یه کشور دیگه، اینکه برم و پیشرفت کنم، اینکه بالاتر برم برم مهمهبرام لذت بخشه! حتی بهش فکر میکنم غرق خوشحالی میشم!

و برای رفتن بیشترین چیزی که میخوام معدله!

اونم واسه منی که دو ترم اول رو به معنای واقعی کلمه داشتم بیکار و بیعار میچرخیدم!مثل ادمایی که هیچ هدفی واسه زندگیشون ندارن!

الان که هدف دارم.

الان که میخوام

الان که انگیره دارم

الان چرا دست رو دست گذاشتم؟

چرا الان که باید بدوم دارم کت واک میرم؟!

بدو مبینا

" یه چیزی تو دویدن هست ، ژن قبیله ایتو میکشه بیرون! "

درسته الان تهران نیستم و خیلی چیزایی که میخوام ازم دورن!

ولی من باید یاد بگیرم چجوری موقعیت رو به سود خودم تغییر بدم!

"هوای سرد همیشه بیرون هست ، تو باید یاد بگیری در رو ببندی!"

مسیله اینجاس که هر چی میرسم بازم کمه!بیشتر میخوام! اینکه برم بالا تر.

شجاعی اخر کلاسش گفت :

برای نیوتن هم یه دوره ای به خاطر وبا کلاساشون تعطیل میشه!و نیوتن مهم ترین نظریه هاشو اون موقع داده!

شاید بهترین وقته برای اینکه به خودم ثابت کنم که بدون استاد هم میشه!

خودت استاد خودت باش!

 

"مغز سالم تو بدن سالمه!"

 

ورزش جای خودش خوبه! درس جای خودش !اینو یادت باشه!

 

"چقد خودتو دوست داری؟!"

 

چقدر به خودت احترام میذاری و اهمیت قاءل میشی؟!

 

"دیدت به زندگی عوض میشه!"

 

انگار ادمای دورتم به خاطر دیدت عوض میشهانگار داری خودتو اماده میکنی واسه یه تغییر بزرگ تر!

 

انگار داری کشیده میشی سمت چیزی که میخوای!

 

"من همیشه راه خودمو میرم"

 

"من ربات نیستم!!"


من برای تو میخونم
هنوز از اینور دیوار
هرجای گریه که هستی
خاطره هاتو نگهدار
تو نمیدونی عزیزم
حال روزگار ما رو
توی ذهن آینه بشمار
تک تک حادثه ها رو

خورشیدو از ما گرفتن
شکر شب ستاره پیداست
از نگاه ما جرقه
صد تا فانوسه یه رویاست
من برای تو میخونم
بهترین ترانه هارو
دل دیوارو بلرزون
تازه کن خلوت مارو
هم غصه بخون با من
تو این قفس بی مرز
لعنت به چراغ سرخ
لعنت به چراغ سبز
هم غصه بخون با من
تو این قفس بی مرز
لعنت به چراغ سرخ
لعنت به چراغ سبز

 

 

 

چقد خوبه که اهنگای سیاوش هست بازم :))

خودش میدونه چقد خوبه؟


یادم نیست و کی و کجا بود!خونده بودم که هر کسی آدم های خاکستری تو زندگسش وجود داره براش!آدم هایی که با دیدنشون هر چقدرم به موقعیت خوب و درستی رسیده باشی ، از بالا شوتت میکنن پایین!و میافتی ته دره ی گذشته ات!

من کم از این آدم ها ندارم تو زندگیم!شاید اولین و بزرگترینش برام نگینه!

به شدت یادآور روز های خاکستری برام!

کم باهاش خاطره های خوب و خوشگل و حس خوب نداشتم!اما الان برام تبدیل شده به بزرگترین آدم خاکستریم!کسی که هرچقدرم تو خوشی و خوشحالی ببینمش منو میندازه ته چاه خاطره های سیاهم!

دو شب پیش فهمیدم حدیث هم به جمع این آدم ها پیوسته برام!نگاهش آزارم میداد!تا حالا شده نگاه یکیو ببینی و حس کنی داره تا عمق وجودتو میسوزونه!اشتباه نکن من از نگاه عاشقانه حرف نمیزنم!یه نگاه تیز و براق که دوست داره تو رو به اتیش بکشه!من و حدیث هم روزای خیلی خوبی رو با هم داشتیم!دبیرستانی که گذروندیم فوق العاده بود!هر روز با هم میرفتیم و با هم برمیگشتیم در واقع ما سه نفر ینی من و حدیث و نگین هم سرویسی بودیم!اما الان.فقط حسم بهش یه آدم خاکستریه!

به جز این دونفر دو تا برادرام و مامانمم هستن!این ادم ها رو من عاشقشونم!مسلما با این ها هم روز های خوب و خنده های کمی نداشتم!ولی یه سری خاطرات به شدت سیاه دارم که لکه انداخته رو تمام سفیدای که بعد و قبلشون بوده

هر وقت آدم های خاکستری زندگیمو میبینم حالم بد میشه.یه اضطراب عجیبی دارم راجبشون!

حتی گاهی واقعا و عمیقا دوست دارم پیششون باشم ولی حال بدم نمیذاره از لحظم کنارشون لذت ببرم!

من.یکم عجیب غریبم.یه وقتایی یه حس هایی دارم که نمیشه بهش احترام نذارم!

و همیشه هم این حس ها درست راهنماییم کردن.از هر کسی دوری کردم بعدا فهمیدم به نفعمه!یا حتی از جایی که حس بدی بهم میداد!

من بچه ی نورم.بچه رفتن به سمت نور.به سمت یه جای خیلی روشن که همیشه وقتی به ارزوهام فکر میکنم میبینمش.

من بچه ی ساختنم.بچه ی جلو رفتن و تونستن!بچه درد کشیدن و خواستن بیشتر

یه حسی دارم که مدت ها بود نداشتم.یه حس انگیزه ی قوی.میدونم از کجا میاد.میدونم چرا انقدر این حس برام شیرین و لذت بخشه

میخوام این بار فرق کنه!


موسیقی زندگی ادما رو عجیب و غریب میکنه!

یه صحنه ای که هر روز میبینیشو خیلی عادیه وقتی یه موسیقی پس زمینه اش باشه خیلی قشنگ و انگار عجیب غریب میشه :)

اتفاقی یا غیر اتفاقیشو نمیدونم!ولی این چند روز خونه نشینی فیلمایی دیدم که همش راجب موسیقی بود :)))

بعد از هر فیلم یه نیگا به سنتورم که گوشه ی اتاق جا خشک کرده نیگا میکردم :)

اتفاقا تو همین مدت یادی از رفیق قدیمیم کردم :) نازنین! بهم گفت میخواد بره ساز بخره!بین سنتور و سه تارش مونده! من عمیقا لبخند زدم :))))

این چند روز تو خونه بودنه اینجوری بود که مثل همیشه اصلا تلوزیون رو روشن نکردم به قصد دیدن تی وی پراگرامز :) روشن کردم و اهنگایی که شایان جدا کرده بود رو پلی کردم!و رقصیدم!

خوشحالی و خنده و رقص انگار همه از یه خانوادن!و به طرز عجیبی تو بدترین شرایط هم حال ادمو بهتر میکنن!

شاهین راجب دوپامبن و اینا میگفت :) راجب اینکه خیلی چیزا هست که تو باهاش خوشحال میشی و مغزت اونو دریافت میکنه ولی کاذبه انگار!من نمیتونم به قشنگی اون توضیح بدم!

ولی الان که فکر میکنم داستان همینه!میشه انگار مغز رو گول زد و حال خوب درست کرد!

شاید برای همینه که ادم وقتی تو دوره ی حال بد میافته هی بیشتر و بیشتر غرق میشه :)))

انگار باید از یه جایی به بعد یه دوپامینی به مغزت بدی و بهش جون بدی!

داستان تلقین و اینا هم همینه!

خیلی دوست دارم بیشتر راجب مغز و عملکرد حداقل این قسمتش بدونم!احتمالا تو زندگیم خیلی بهم کمک میکنه:)

میدونی الان که حرفای ادمای مختلف رو میذارم کنار هم انگار داره جور درمیاد!انگار پازله داره درست میشه واسم!

اخه یه بحثی با آرش داشتم قبل از این که تلگرامشو پاک کنه که آدمای موفق موفق تر میشن و اینا، و داستن تونستن!اون بهم یه حرف جالب زد!گفت من اینجوریم که سعی میکنم تو یه کار کوچولو بتونم!یه چیزیو درست میکنم و بعد از اینکه میتونم و اعتماد به نفسه هم درست میشه بقیه هم به خودخودی خود انگار درست میشن!

مبدونی از اون یه بار تونستنه مغز خوشحال میشه!و بعد از اون ، اون خوشحالیه به کمکت میاد و زرت ، تو میتونی :)))

دیروز بعد از دو سه روز خونه موندن رفتم بیرون تا هم لباسمو بدم خشک شویی هم از داروخانه یه سری چیز میز که مامانم گفته بود رو بخرم!

یه خانومی رو دیدم که یه بسته ماسک خریده بود و داشت به رفتگرا میداد و بهشون میگفت چیکارا رو نباید بکنن که مریض نشن!یه لبخند به پهنای صورتم زدم!واقعا کارش شیرین بود!ندیدم عکس بگیره ! ندیدم کسی رو دوره خودش جمع کنه!خیلی اروم و بی صدا داشت اینکارو میکرد!

احساس میکنم مدتی هست این نوع خوشحالی ها رو تجربه نکردم!و دلم میخواد!میدونی به نظر من این کارا بیشتر از اینکه کمک به اون نفر خارجی باشه کمک به خوده ادمه!ینی تو واسه اینکه حس خوب بگیری داری اینکارو میکنی :)

همینجوری قدم ن اومدم جلو تر!دو سه تا از این پسر بچه های کار رو دیدم !به زور ده دوازده ساله ! هر کدوم یه سیگار دستشون بود و داشتن با ذوق سیگار میکشیدن!نمیدونم اون سیگارا  رو از کجا پیدا کرده بودن!و چطور یه بچه ی ۱۰، ۱۲ ساله میتونست اینجوری سیگار بکشه!سرمو ت دادم تا شاید بپره این حال بدی که گرفتم!دوست داشتم برم بهشون بگم این لعنتی که دارین میکشین از الان نابودتون میکنه!اونم تو این وضع!

داشتم به خونه نزدیک تر میشدم ، یه مشاور املاک سر راهم بود که دور تا دورش شیشه بود!یه اقای پیری پشت اون شیشه داشت نماز میخوند :) تو قنوت نمازش بود که دیدمش :))) میدونی گاهی وقتا یه سری ادما رو در حال عبادت میبینم و لذت میبرم!خیلیا کاراشون از سر اجیار و بخاطر بقیه و این حرفاس.ولی بعضیا رو ادم میبینه دوست داره بشینه و ساعت ها به عبادت کردنشون نیگاه کنه!این پیرمرد با موهای یه دست سفیدش هم همینجوری بود :)

گاهی وقتا فک میکنم کاشکی یه چیزی وجود داشت که به منم از این حس های ناب میداد!

من خیلی گممگمم تو دونستن و ندوستن!تو درست و غلط هر چیزی!انقد به درست بودن و علط بودنش فکر میکنم که گاهی اصن اصل بحث رو فراموش میکنم!

فکر میکنم باید قدم جدی برا مدیتیشن بر درارم!شاید به خیلی چیزا دیگه اعتقادی نداشته باشم.ولی فکر میکنم به انرژیا اعتقاد دارم :)

الان که دانشگاها تعطیل شده.یه حس عجیب غریبی دارم.شایدم اونقدا بد نیست ادم برای مدتی واسه خودش باشه!تا بفهمه واقعا چی دوست داره!

واقعا اگه بیکار هم باشه و هیچ اجباری پشتش نباشه بازم پا میشه درس بخونه؟!اصن دوست داره بفهمه؟!کدوم درسشو بیشتر دوس داره اصلا!!

گاهی خوبه ادم یه موسیقی پلی کنه و بشینه دنیا رو نیگاه کنه :)

 

پ.ن۱: از این تبدیلای یه ای یو ایکس به دو تا به شدت نیاز دارم!دوست دارم چیزی که دارم حس میکنم رو در لحظه با یکی شریک شم!!

پ.ن۲:ولش کن این اخبار بد رو.بیا برقصیم :)


امم یادم نیست دقیقا از کی ولی همش شبا ساعت حول و هوش ۵ بیدار میشم

امروز از ۴:۳۰ بیدارم.دیشب ریحانه برام یه کلیپ تو یوتیوب فرستاد در همین مضمون

کارایی که میگفت رو کردم ولی نشد :(

خیلی دوس داشتم مدیتیشن بلد بودم!حس میکنم این روزا که  واقعا بهش نیاز دارم

روزای عجیبی داره میگذره!

به خاطر کرونا تعطیل شدیم :/ و من از تعطیلات لایک الویز متنفرم!

این دو روزم همش لش بودم تو خونه و تنها.

به یکی دو نفر دارم خیلی بیشتر از قبل حرف میزنم و برام جالبه!

دیشب یه ادم دیگه از یه ور دیگه بهم پیشنهاد رابطه داد که هنوزم بهش فکر میکنم عصبی میشم :/ چرا باید اینکارو میکرد واقعا :///

رفتم پست ارشیا رو خوندم بیشتر عصبانی شدم! پسره سرتق!گاهی وقتا فکر میکنم ادما با حرفایی که دارن میزنن می ری نن و خودشون نمیفهمن!پسر این خزعبلات (واقعا نمیدونم درستش چجوریه) چیه مینویسی!

تنهایی خوبه!اما به حدش.

رابطه با دوستات خوبه!اما به حدش!

همه چیز در جای خودش قشنگه! نمیدونم چه اصراریه این که بگی نه من الان باید منزوی باشم یا الان باید در اجتماع باشم!!!یا دوستام فیلانن!راستش بهم برخورده اگه معلوم نیست !!!!!

نوشته بود دوستان به هیچ جای هم نیستن!بهت اینو نشون میدم به معنای واقعی تا متوجه بشی ینی چی پسرم!!!!!!

زورم میاد!واقعا زورم میاد!

خب اینکه چرا انقد عصبانیم یه دلیل دیگه ام داره!

امروز بعد از چند روز اریا رو دیدم رفتم پاورمو ازش بگیرم خیر سرم!

چرا چرا.واقعا چرا انقد اصرار‌.اصرارش دلمو دقیقا داشت ریش میکرد.و نگاهش!که میگف نرو!من چیکار باید میکردم؟!

چیکار میتونستم بکنم!وقتی میدونستم اشتباهه.وقتی میدونم نباید با هم حرف بزنیم!

حس بدی بهم دست داد.وقتی اومدم تو خونه.و بعد از یه ساعت دیدم یکی زنگ در رو زد.وقتی دیدم نتونسته بره.احساس یه ادم ظالم لعنتی رو داشتم!

کاش میشد بهش بگم تو رو خدا نکن!داری با اینکارت باعث میشی فقط نفرتم از خودم بیشتر بشه همین!

ولی با وجود این همه قهوه ای بودنی که وجود داره.

این دو روز خوب پیش رفت:) روز اول کارای پروژمو کامل کردمو فرستادم واسه دکتر هوشیار

امروزم کد کلاسی که با ارمین میریم رو زدم!و  با خوده ارمین دیباگینگش کردیم و فاینالی درست شد :)))

کتاب زبانمم اوردم با خودم خونه و نمبدونم میتونم بالاخره شروعش کنم یا نه

دوست داشتم وتسه زبان یکیو پیدا کنم که لول زبانش عین خودم باشه باهم یونیا رو بخونیم و بریم جلو و سعی کنیم با هم حرف بزنیم.

ولی کو ادمش.

حالا مهم نیست خودمم تنها میتونم!

یه پیام دیدم تو نظرات بلاگ.نمیدونم راجبش حرف زدن کاره درستیه یا نه!حتما اگه بیشتر باش اشنا شدم حرف میزنم راجبش !

فعلا که کرونا خونه نشینمون کرده!

و اگه این ساعت ۵ لعتتی بذاره من بخوابم دنیا جای قشنگ تری میشه قطعا!


زندگی تو تهران با اون ترافیکش اینو به من یاد داد که تو ممکنه ۵ دقیقه دیرتز از خونه بزنی بیرون اما یه ساعت دیر تر به مقصدت میرسی!

مثل خواب میمونه!

شب ممکنه فقط ۵ دقیقه دیرتر بخوابی اما تو روز ۱ ساعت باید بیشتر بخوابی تا جبران اون خواب شب بشه!

دیر خوابیدن مثل زهر میمونه برا من!

کل روزمو میخوابم!وقتیم بیدار میشم کسلم!من میخوام صبح ها زود از خواب بیدار بشم همیشه!چون اونجوریه که میتونم بیشترین استفاده رو از روزم بکنم!


سال نوعه :)

حال نویی دارم!

درسته دوست دارم برگردم به روزایی که تهرانم و واسه خودم دارم زندگی میکنم!ولی.این روزا هم بد نیست!

خانواده داره کم کم تغییرات منو میپذیره!و این خیلی واسم خوشاینده!

میدونی من یهو تغییر کرده بودم و خیلیم تغییر کرده بودم!

این روزا اینجوری میگذره که بیشتر با خانوادم.کمتر با دوستام حرف میزنم.درسمو کم و بیش میخونم.و کمک میکنم بیشتر به مامانم اینا.و این کمک کردنه حالمو خوب میکنه :)

با انقد خوردن و خوابیدن و بیرون نرفتن دارم دچار چاقی میشم :)

برا همین ورزش میکنم!تو خونه .یا اینکه یه وقتاییم مثل امروز میشه و میرم پیاده روی!

امروز با احسان رفتیم کلی راه رفتیم و دویدیم!خوب بود!حال داد!

میدونی . یه چیزی ته دلم هست که.کاش این اتفاقا کاش این دوتایی بیرون رفتنازود تر اتفاق میافتد!کاش منو داداشم قبلا میفهمیدیم که با هم وقت بگذرونیم.گاهی دیر میشهمثل الان که دیر شده و من در واقع زندگیم یه ور دیگه اس.

این  پیاده روی امروز.ارزوی روزای راهنمایی من بود! شاید مسخره باشه.ولی من واقعا ارزو داشتم یه روزی با داداشم برم و بچرخم واقعا!دوتایی!سه تایی!

اما خوبه.به هر حال چند سال بعد تر این اتفاق افتاد.

این روزا هم من عوض شدم.هم بقیه خانواده.و حس میکنم فهمیدیم یه سری چیزا رو.و این خوبه :)

حرف زیادی نیست.اومدم بگم سال نو شده،حالم منم!


همه چیز خوب که نه، ولی بهتر از چیزی بود که الان هست.

تا اینکه پنجشبه ساعت دو شب وقتی داشتم برا خودم اهنگ امید رو بلند بلند میخوندم و تو ماشین داداشم بودم گوشی محسن زنگ خورد و بعد از اون ماشینی که کنار ماشین ما قرار گرفت و شیشه اشو کشید پایین!

سرمو جلو بردم که ببینم کیه!!و کاش نمیدیدم!

گاهی وقتا به این فکر میکنم که ادم ها تموم نخواهند شد تا موعد مقرر!ینی اینجوری نیست که تو دکمه فلان ادم را بزنی و دیگر تمام!

من باهاش کلی دعوا کرده بودمکلی فوش شنیده بودم.کلی لرزیده بودم!اون ادم قدیمی الان کنارمون بود! با داداشمم چقد گرم بود!با مامانم اینا.و همه خانواده!

داشتم فکر میکردم من وقتی آرامش خاطر پیدا میکنم که ببخشم!ولی چرا نمیتونم ببخشمش!؟

روزی رو یادم میاد که باباش فوت شده بود!عموی دوست داشتنیم!من و اون گریه های بلندمون!تو فرودگاه مهراباد!جلوی ترمینال ۶!وقتی رو یادم میاد که عین یه بچه کوچولو مظلوم نشسته بودو از حرفای باباش برام میگفت!و منی که از گریه هق هق میکردم!

چی شد که انقد باش بد شدم!؟

چی شد که انقدر باش بد شدم که نمیتونم ببخشمش و خیال خودمو راحت کنم!دو روزه بی حوصلم!دقیقا از وقتی که دیدمش!

جالبه من هر بلایی سرم میاد جدیدا میدونم دلیلش چیه!مثلا خیل با صراحت به مامانم گفتم دلیل مشکلات گوارشم شیریه که میخوریم!میگفت نه!ولی دقیقا همون بود!

الانم فکر میکنم دلیل بی حوصلگیام این ادمه!

امروز بعد دو سال شایدم بیشتر یا کمتر ، بهش پیام دادم تا حرف بزنم باش!

تا بگم ازش دلخورم!

برگشت گفت سلااام عیدت مبارک!

من اصن به عید فکر نمیکردم که مبارک باشه یا نباشه!

خلاصه که داشتم حرفامو پست همو تند تند تایپ میکردم!بعد از دو تا پیام بلند بالا برگشت گفت من همه گذشته رو فراموش کردم و هیچی یادم نیست!

وسط نوشتن هنگ کردم!هنوزم مثل قبلا بود!یه مغروره بی خاصیت :) براش نوشتم حتی نمیدونم با این حرفت باید خوشحال باشم یا ناراحت!

میدونی من خیلی ادما رو امسال حل کردم!

برای نگین پیامی بلند بالا نوشتم و بهش گفتم که چرا نمیتونم کنارش بمونم و این دوستی ۱۰ ساله رو ۲۰ ساله کنمش.و چه چیزی اذیتم میکنه!

با میلاد حرف زدم و کدورتا رو کنار زدم.

تو اذر ماه ۹۸ شایدم دی ماهش امیر رو بخشیدم!به خاطر اوا!و اون حس قشنگی که بهم میداد این دختر!تونستم ببینم امیر واسه یه نفر خوب بوده!و همین کافی بود برای بخشیدنش!

و امروز

امروز میخواستم سعید رو حل کنم!اون ادم قدیمی خاک خورده ای که هر وقت بر میگردم اینجا ذهنمو میریزه بهم.چون نبخشیدمش!بخشیدن این ادم گره ی عجیبی با بخشیدن نگین داره!

شاید اگه بتونم جفتشونو ببخشم!شاید اگه اون دو تا هم بتونن منو ببخشن خیلی خوب میشه!

سه چهار روز پیش بود داشتم دوباره برا مامانم همه داستانو تعریف میکردم ! بهش میگفتم دوست دارم یه کاری کنم فقط سعید پشیمون شه مامان!

مامانم هیچی نمیگفت!نه میگفت درسته نه میگفت غلطه!شاید برای اولین بار تو زندگیم!به مامانم گفتم ریشه ی این فکر لعنتی دماغ عمل کردن از کجا میاد!و اعتماد به نفسی که خورد شده یه پایه اش همین قیافمه :)

حس میکنم نیاز دارم یکم خودمو مرتب کنم!مثل خونه تی مغزمو بتم.دلمو بتم و خاک ها رو پاک کنم از روی این چیزایی که باعث شده انقد تو الانم تاثیر بذاره

حس میکنم ناخوداگاهم داره میرینه تو زندگیم!میخوام از شرش خلاص شم!

ولی چطوری؟!

حس میکنم اون کسی که داره جلومو میگیره که نمره های خوبی نداشته باشم اون سیاهی درونمه!دارم بوی تعفنشو میشنوم!

حس میکنم که اون ناخوداگاهم داره مثل احسان فکر میکنه که من نمیتونم!یا اون پوزخنداشون!

دیدی گاهی احساس میکنی همه وجودت در راستای هدفت نیست انگار؟!من الان اینجوریم!احساس میکنم همه سلولام سمت هدفم نیستن!

ولش کن حتی نمیتونم درست حرف بزنم :(


صبح که بیدار شدم نشستم پای درس و واقعا داره خوش میگذره :)

برا ناهار رفتم طبقه پایین و وبعد از ناهار داشتم شبکه ها رو بالا پایین میرفتم که یهو فیلم اینترستالر رو دیدم که داره پخش میشه!!!

هنوزم البته تموم نشده!با داداشم دعوامون شد سر شبکه ها :)))) منم ول کردم دوباره اومدم بالا :)))‌ قبل از دعوا داشتم زار زاااار گریه میکردم با دیدن فیلمه! به دشت احساسی شده بودم :)

دقیقا چند روز پیش داشتیم با ارشیا راجبش حرف میزدیم!باور نکردنی بود برام یهویی دیدنش! :))

the truth is im totally in love with physics!

من دارممم حااااال میکنم با این رشته لعنتی!با نجومش!با ماده چگالش!با همم چیش :)

مگه فرقیم داره کجا باشم؟!من هر جا باشم  دوست دارم فیزیک جانم :)


امروز که از خواب بیدار شدم یه  to do list نوشتم!

و شروع کردم دونه دونه اشو تیک زدن :)

الان فقط یه تیک دیگه مونده!که لیستم تکمیل شه!

امروز از شهر کتاب انلاین کتاب خریدم :))) سراسر خوشحالیم!

اره راستش کلی کتاب نخونده دارم که تهرانن!و خیلی ناراحتم که چرا با خودم نیاوردم!

من خیلی خوشحالم که صبا این کانال دکتر شیری رو برام فرستاد :) خیلی زیبا حرف میزنه!و راجب دغدغه های من حرف میزنه!که شاید نتونم با هر کسی راجبش حرف بزنم!

همون دکتر شیری گفتش که کتاب خونه ی من مثل یه ظرف پر از ادویه های مختلفه!یه وقتایی دلم میخواد تعداد صفحاتی با چاشنی اقتصاد بخونم!یه وقتی با چاشنی روانشناسی.یا هر چی!

خیلی به دلم نشست!دیدم من دقیقا همینجوریم!نمیتونم یه کتابو شروع کنم و تا اخر بخونمش!بعد برم بعدی!

یه وقتایی از روزمو میذارم تا ویس های روانشناسیشو گوش کنم! حس میکنم خیلی داره بهم کمک میکنه!چون تو حرفاش تمام موضوعو نمیگه یه ذره از یه چیزی میگه و بقیه اش فکر خودمه!و خودم فکر میکنم و دنبال راه حلش میرم!و این بهترین چیزه واسم!

همین باعث شد چشمم به خیلی چیزا باز شه!

میدونی همیشه قرار نیست اوضاع خوب باشه!زندگی هم روزای بد داره هم خوب ! قرار نیست همیشه حالمون خوب باشه!هنر اینه که وقتی حالمون بده بتونیم کنترلش کنیم و نریم تو غار و غرق شیم!بتونیم به روال عادی زندگیمون برگردیم!

بنظرم اگه ادما هر روز واسه خودشون یه تایمی رو اختصاص بدن اینجوری نمیشه که بعد از یه مدتی یهو برن تو غار و یهو نباشن!من خودم دقیقا اینجوریم!ولی میدونم درست نیست و میخوام درستش کنم!باید برا خودم تایم بیشتری بذارم!

فکر میکنم تایمم برای بلاگ رو هم باید بیشتر کنم :) اینجوری بیشتر به خودم فکر میکنم!

"من بودم و شدم!"

من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچه‌یی
گُلی
یا ریشه‌یی
که جوانه‌یی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامی‌مردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز بَرَد.

شاملو :)


-اگه پاک کن نداشته باشی با اشتباهاتت چیکار میکنی؟

-اگه یه روزی سیاهی وجودتو پیدا کردی چیکارش میکنی!؟میکشیش؟!

-میدونی بیشتر بخوای بیشتر زمین میخوری؟!محکم تر؟!

-از شروع میترسی؟!

-وقتی میدونی یه کاری اشتباهه چرا انحامش میدی؟!

-نه میخوام بدونم مثلا کسی هست که ندونه سیگار ضرر داره؟!پس چرا میکشن بعضیا!؟واقعا حال کسیو اروم نمیکنه!همش تلقینه!همش عادته!

-واسه هر سوالی یه جوابی هست!

-لاغر شدن یه راه داره چربی سوزوندن!ولی چربی سوزوندن هزار تا راه داره!هنر اینه راه مخصوص خودتو پیدا کنی!

-پیشرفت کردن یه راه داره درس خوندن!ولی درس خوندن هزار و یک راه داره!هنر اینه راه مخصوص خودتو پیدا کنی!

-موفق نشدن یه دلیل داره درس نخوندن!ولی درس نخوندن هزار و یک دلیل داره!!!!هنر اینه بدونی از چی داری میخوری!

-شاهین یه کاری رو همیشه میکنه!ریز میشه میره تو خودش!ینی خودش مثل یه کامپیوتر میبینه!میشینه همشو بررسی میکنه!سخت افزار نرم افزار!گاهی جا انداختن یه تپ ساده تو کد باعث میشه کل برنامه ات کار نکنه!!!ساعت ها کلافت کنه!

-مطمئنی اجرا رو کج نمیذاری؟!تا سریا کج میره ها!

-اوکی تمرکز نداری!چرا؟!برا درست کردنش باید چیکار کرد؟!

-اوکی تو درس میخونی نمره خوبی نمیگیری!چرا؟!باید برای درست کردنش چیکار کرد!؟

-هر چیزی وقتی جواب میده که تداوم داشته باشه!

-صبح ها زود بیدار نمیشم!چرا؟چون دلیلی برای بیدار شدن ندارم!!!دلیل کافی دلیل محکم!زیاد خوابیدنم دلیلش همینه!

-میدونم شب دیر خوابیدن بده!ولی هر شب دیر میخوابم!

-میدونم نوشابه بده!ولی میخورم چون یه چیزی توم هست که داره ازش لذت میبره!دقیقا عین درس نخوندن میمونه!میدونم بده ولی یه چیی درونم داره از اون موضوع لذت میبره باید درستش کنم!

-رویاهامو دیگه رو کاغذ نمینویسم !تو میدونی چرا؟

-متنفرم از اینکه شبیه ادم بزرگا بشم!

-یه لیست از کارای که دوست دارم انجام بدم درست کردم ولی انجامشون ندادم!چرا؟برای درست کردنش باید چیکار بکنم؟

-چرا از بلند گفتن ارزوهامون میترسیم؟!از اینکه من بلند داد بزنم بگم نوبل میخوام!خب چون الان دارم فکر میکنم هر کدوم از دوستان با دیدن این جمله چه خنده ی تمسخری دارن براش!میدونی دقیقا مشکل همینه!!!!دقیقا مشکل همینجاس ! چرا من تو ناخوداگاهم تصور نکردم که چقد دوستام باید خوشحال باشن که من ارزوی نوبل دارم؟!شاید اصلا اونا هم همین ارزو رو دارن؟!ندارن؟!چرا دارن من خودم شنیدم!پس چرا به ارزوم پوزخند میزنن شخصیت های ساختگیم؟

-امروز به رضا گفتم اون قل و زنجیری که به پام بسته شده راجب درسم فکر میکنم چیه!احساس سبکی داشتم بعد از گفتنش!

- میدونی واقعیت اینه که مهم نیست چی شده که الان اینحایی مهم اینه که الان اینحایی!ایا اسه این جایگاهی که الان داری احترام قائلی؟!ایا میخوای درستش کنی؟میخوای بری بالاتر یا نه؟

-بچه ها به آریا میخندیدن وقتی میخواست بره ای سی تی پی!آیا اریا ناراحت نشد!؟شد!چرا موفق نشد؟!من میدونم چون خودشم خودشو باور نداشت!مثل من مثل هممون!

-ما خودمونو باور نداریم!ما ناخوداگاهمون مریضه!

-یه وقتایی باید به بدن احترام بذاری که باشه هر چی تو میگی!الان نازتو میکشم و هر چی بگی بهت میدم!بیا یه نوتلای کامل برا تو!یه وقتایی هم باید بزنی تو سرش!بهش میگی رییس منم!اونی که باید تصمیم بگیره منم!فهمیدی؟!من تصمیم میگیرم کی بهت نوتلا بدم یا ورزش!

-واقعا طاهر و باطنم یکیه؟!نه!نیست!نیست!

-اگه قبلا به من میگفتن از چی میترسی ؟واقعا جز حیوونای درنده مثل خرس و ببرو شیر و اینا چیزی به ذهنم نمیومد!اما الان از خیلی چیزا میترسم!مثلا مار برام تبدیل شده به یه کابوس!یا مثلا گاهی به طرز مسخره ای از تاریکی میترسم!البته الان مدت هاس که نترسیدم از تاریکی!

-اگه بهم یه ماشین بدن ولی بگن دیگه فیزیک نخون چیکار میکنم واقعا؟من فیزیک میخونم!مطمئنم!چون الان که دارم بهش فکر میکنم دقیقا تو همچین موقعیتی بودم!!!و فیزیکو انتخاب کردم!پس چرا من نباید لایق فیزیک باشم؟!لایق نمره های خوب؟!

-میدونی فرق من با سینا فرخزاد چیه؟!اون خودشو باور داره!با اینکه خیلیا مسخرش میکنن!

-اصن ریدم تو مسخره کردن :/

-امروز تقریبا همش تو اتاق بودم!چون نمیتونم خیلی تو جمع باشم!من این واقعیت رو باید بپذیرم که هر ادمی یه ظرفیتی واسه قاطی شدن با ادما داره!

-واقعا نیاز دارم لحظه های تخنده های از ته دلمو چاپ کنم جلو چشمم بذارم که حال این روزامو به عشق اون روزام بگذرونم!

-میدونی من اصلا و ابدا ادم مغروری نیستم!و دارم فکر میکنم گاهی غرور خوب چیزیه واقعا!

-من آدم تنهاییم؟احساس تنهایی میکنم؟نه اصلا!واقعا حس هیچ تنهایی ندارم :) چقد خوب!واقعا اگه دو سال پیش ازم میپرسیدن جوابم این نبود!
-تعریف خوشبختی چیه؟

-جا داره بگم هر انسانی یه زیپ پشتشه :))))))

-اینکه بدی ادما یادم نمیره یعنی کینه ایم؟!باید چیکار کنم که این اطلاعات نا مفید یادم نمونه؟راستش هر ادمی اونقد ارزش نداره که یادم بمونه که چیکار کرده یا نه؟

-همیشه میرم سمت دردسر!

فک کنم خوشبخت یعنی اینکه بکی بهت بگه الان میخوام بکشمت حسرتی برات مونده؟یا تا الان همه تلاشتو کردی؟!تو جوابت این باشه که من هر کاری تونستم کردم!و حال خوبی رو در حد توانم واسه خودم ساختم!

-واقعا حرف مردم برات اهمیت نداره؟!پس چرا حرف از مسخره کردن میزنی؟!

-اخرین باری که طلوعو دیدم کی بود؟!

-میدونم واقعی نیست ولی سخته!

-دقیقا ۳۰ روزه به خونه برگشتم!دقیقا ۳۰ روز!

-چرا میترسم از قضاوت شدن ؟! مگه وقتی من به ادما از خودم بگم یه چیزایی رو که نمیدونن فرقیم میکنه؟در نهایت من همونیم که اونا دیدن از اول!چرا باید قضاوتش عوض شه!؟اگه عوض شه که ادم نیست!!!!!

-تو هر اتفاقی یه سری چیزا به دست میاری و یه سری چیزا از دست میدی!

-کاری که مشاور میکنه اینه یه سری حرف درست رو بهت میگه!امپول نمیزنه که دردت فراموش شه که!بیا خودت خودتو تو این وضعیت روانشناسی کن!بیا یه سری حرف درست به خودت بزن!

-شاهین برا خودش روش اسپانسر داشتن رو انتخاب کرد!من نمیخوام!من میخوام قوی تر باشم!من میخوام که با اراده ی خودم یه سری کارا رو نکنم!!!میخوام خودم اسپانسر خودم باشم!نظرت چیه؟!

-خودتو دوست داشته باش!لطفا مبینا!
- یه گردنبند از بچگیم پیدا کردم که نشون میده من از همون اولش یه پنگوئن بودم :))))))


تا کی غم آن خورم که دارم یا نه

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست

کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

 

خب من اعتراف میکنم که نحوه ی زندگیم واقعا تغییر کرده!

 

چه حالی چه احوالی به لطف باده مستم

به لطف باده مستم یه خورده پاره هستم :)))

 

پارسال همین موقع ها اگه این سوال واسم پیش میومد که خب خوشحالی واقعا چی هست ، چی کار میکردم؟ نهایتش یه ساعتی فکر میکردم یه بادی به غب غب مینداختم و شروع میکدم طز دادن!

الان اینجوری نیستم!الان دارم راجبش میخونم و میشنوم!تا بعد تصمیم بگیرم خب کدوم منطقی تره!

از دست خودم یکم عصبانیم!از اینکه گاهی اوقات به معنای کامل کلمه مغزم پلمپ میشه!ینی اجازه هیچ فعالیتی رو نمیده!وقتی که خیلی استرس یا هیجان دارم اینجوری میشم!انگار مغزم یادش میره که باید چیکار کنم!

میخوام راجب مغز بخونم!بیشتر بخونم!

واقعا میفهمم که تغییر کردم!من اون مبینای دو سال  پیش نیستم!نه اعتماد بنفسم اونقد پایینه!نه عملکردم به اندازه اون موقع ها بده!

و فهمیدم یه سری چیزیا رو!مثلا الان فهمیدم اگه قراره زبان خوندنت نتیجه بده باید تو تمرین کردنت تداوم داشته باشی!هر روز هر روز بخونیحرف بزنی بری جلو!

اگه میخوای لاغر شی باید یه فعالیتی رو مداوم انجام بدی تا بالاخره یه مثقالی کم بشه!

درسم همینه!باور کن مبینا درس هم همینهباید استمرار داشته باشی توشباید چشمتو ببندی!همون طوری که بدن هر کسی به شیپی داره وهر کسی با یه سری تمرینا بدنش فرم دلخواه خودشو میگیره که از قضا اون فرم دلخواه هم با تو فرق داره، درس هم همینه!هر کسی مغز درسیش یه طوری هستش الان!و یه کارا و تمرینایی کمیکنه تا به "شکل دلخواه " خودش در بیاد!

پس برخلاف طز دیروزم . چیزی که مهمه تمرینایی که میکنی و تدوام توشون!دیدی که یه روز اگه ورزش نکنی هر چی کالری سوزوندی برمیگرده!دیدی که یه شکلات خوردن چه بلایی سر هیکل و پوستت میاره؟ یه فاز منفی درسی هم همون بلا رو سر مخت در میاره!

میدونی این وسط یه سری رخ داد هایی اتفاق میافته مثل کرونا اینا سکته های خفیف مغزین!هی مخ ادم شوک میشه خب تا میای خودتو جمع کنی شوک بعدی!

شاید باید برنامه تو یه جوری بنویسی

شاید اینجوری کار میکنه ولی باید براش فانکشن بنویسی تا مرتب تر بشه!؟هوم؟تا تو شوک ها نپاشه!

چقد دلم تغییرات کوچیک میخوادمثلا دلم میخواد گیاهای سبزی رو تو این خونه بذارم تا حال همه رو بهتر کنه.و وایب مثبت رو پخش کنه تو این خونه.

دلم واسه عودمم تنگ شده :)

 

نشنیدی چی میگن؟دندونی که درد میکنه باید کنده شه

ولی علم پیشرفت کرده واسه همین چیزا

بخدا پر کردن اون دندون لعنتی واسه من کاره سختی نیستا!

 

میدونی این وضع کرونا از اون چیزی که فکر میکردم خیلی سخت تر و طاقت فرسا تره.نه چون خونم!نه!.اینجا و این موضوع داره خوب پیش میره!

به معنای واقعی کلمه دلم "اجتماع" رو میخواد!

درسته که ادم تو تنهایی ادم تره . میتونه خودشو زیر و رو کنه ولی ادم نگار واقعا با اجتماع زندس.انگار تنظیمات این ربات آدم نما اینجوریه که با اجتماع زندس!هر چقدم ادم تنهایی بنظر برسه یا تو تنهاییاش حالش بهتر باشهفکر کنم این حقیقتیه که نمیشه انگارش کرد :)

 

 

قرار بود نامه بنویسم برات ارشیا :) یادته؟ چطوره نامه ام الکترونیکی باشه و اینجا نوشته شه؟ احتمالا بدت میاد!ولی دوست دارم اینجا بنویسم به تو هم ربطی نداره :))

نمیخوام برا باره هزارم بگم چی شد که با هم دوست شدیم!که اینا اصلا مهم نیست مهم اینه که این دوستیمون مونده هنوز!با وجود این همه تفاوت!با وجود این همه بحثای مضخرفی که با هم داریم :))) مهم نیست تو چه شکلی من چه شکلیم!مهم نیست چه جوری دوست شدیم و تو سرمون چیا بود واسه این دوستی!مهم اینه که با وجود همه این اتفاقایی که افتاد ما دوست موندیم مگه نه؟! مهم اینه که میشه هنوزم بهت پیام داد و راحت گفت حالم خوب نیست!بی اینکه بخندی بهم!بی اینکه حرفای غیرقابل هضمم رو ایگنور کنی :) مهم اینه که هنوزم میتونی ساعت سه شب پیام بدی که مبینا گند زدم با اینکه میدونی خوابم معمولا :) مهم اینه که با وجود تفاوت های زیادموسیقیایمون وقتی شرایط خاصی پیش میاد، این تیست های موسیقی یکی میشه و . :)‌میشه گاوازنگ :)

میشناسمتمیشناسیم :) پس چطوره که با هم گند بزنیم تو زندگی!خب اعصابمونم خراب شه!مهم اینکه که من هستم تو بیای اون گیف پنگوئنه رو بفرستی یا اون گیف پسر بچه نیگایی :) مهم اینه که تو هستی که عصبانی شدم بیام کلی حرف چرت و پرت بزنم و تهش بگم ببخشید که بد بات حرف زدم :))))

مهم اینه که تو هستی که باعث شی من تجربه ی جدید تئاتر رفتن رو داشته باشم!یا تو تجربه ی بلاگ نویسی رو :)) مهم اینه بخش ادبیاتیمون داره کنار هم خوب کار میکنه الان که فکر میکنم! :))))

بخش فیزیکیمون که در تضاد همه کاملا :)

بخش احساسی رو که نگم برات :))))))))))

جهان بینیمون کلا فرق داره! البت اگه معنای کلمه ی جهان بینی رو درست فهمیده باشم

راستی چند وقت پیشا دنبال معنی کلمه اسطوره بودم!جدی به کی میگن اسطوره؟یه اسطوره ایرانی مثال میزنی برامون؟ :)))

خلاصه که بچه ی من نیگا حانبه قول صفری سخت نگیر یا به قول خودت بیخییییاااال :))))

پایان.امضا

مبینا :)

 

 

 

و اما شاید زندگانی همین است :) همین دوستی های کوچک میان این دو نفسی که سخت بالا و پایین میرود :) مهم اینه که من شما ها رو پیدا کردم!شما هایی که دوستون دارم!مهم نیست چجوری پیداتون شده این وسط زندگیممهم اینه که الان این وسطش بهترین جاست واستون.

چقد دوست دارم از تو بنویسم.و از مغز و قلبی که این روزا اشغال کردی :) و این وسطی که قرار گرفتی :)))

چقد دلم واسه همتون تنگ شده! گاهی فکر میکنم واقعا قراره این روزای دوری تموم شه؟؟؟ گاهی وقتا هم فکر میکنم که میگذره و میبینمتونو اگه ببینمتون همتونو بغل میکنم چون زندگی کوتاه تر از این حرفاس که به درست و غلط بودن کارام بخوام فکر کنم!حداقل کرونای بعدی حسرت بغل نکردنتون به دلم نمیمونه :))))))))

منو باش اومدم از کوییزی که به رنگ قهوه ای شد بگمرسیدم به علاقه ی شگرفم به ادمایی که این وسط دارن جولون میدن :) چه شده مرا :)))

شاید این نشون میده زندگی چیزی جز کوییزه!جز این افکارای بچگانه ای که دارم :)‌ شاید واقعا سخت نگیر حسسسسسن :))))))


بعضی وقتا فکر که میکنم به اشتباهایی که کردم.میخندم ! همون چیزی که کوچیک بودم بهم میگفتن.که بعدا به این کارات میخندی!ولی!نمیخوام یادم برهنمیخوام هیچ وقتی اشتباهاتم یادم بره!

هر چیزی که سخت باشه.یه راه حلی داره.و وقتی با تلاش زیاد بهش میرسی.اونوقته که مزه اشو متوجه میشی :))
من ماه های قبلیم اینجوری میگذشت که از صب تا شب داشتم دوستامو میدیدم و زندگیمو باهاشون شریک میشدم!

غذا خوردن و کلاس رفتن و درس خوندن و حتی استراحت هامو.

دیشب داشتم با آرش حرف میدم بهش میگفتم شت یاده اون موقع افتادم که یه هفته ای بود که شبانه روز داشتم میدیدمشون بعد وقتی میخوابیدم هم خواب آرش رو میدیدم!صبح که میرفتم دانشکده دوباره بهش میگفتم دیگه حالم داره بهم میخوره از دیدنت :))) بعد آرش هم مگفت منم واقعا دیگه خسته شدم از دیدن تو ورضا :))))

ولی دیشب به این فک کردم که الان چقد حالم بهم میخوره از ندیدنتون.

از همههه بیشتر دلم واسه جمع ۶ تاییمون تنگ شده! زنجان یه پیک عجیب با هم بودنمون بود!و بعد از اون یهو ترکید و کرونا و فیلان.

میدونی اون روزا نمیدونستیم که همچین روزایی برامون پیش میاد!

زندونی میشیم تو چهاردیواری.

و تمام شوق و ذوقمون میشه شنیدن یه ویس .یا دیدن یه عکس.

میدونی.وقتی باهاشون بیشتر حرف میزنم دلم بیشتر تنگ میشه.

وقتی واسه اریا داشتم مینوشتم راجب خودش . واقعا با یه لبخند پر از دلتنگی زل زده بودم به گوشیم.

یا وقتی ارشیا غر میزنه.و میدونم چشه.دلم تنگ میشه واسه وقتایی که میریم که مثلا بشینیم و اون حرف بزنه ولی بجاش من حرف میزنم :))))))

حتی حرف زدن تقریبا هر روزم با سحر باعث نمیشه که دلم تنگ نشه دیگه براش!

وقتی ارش ویس میده میخوام بش بگم حرف نزن :)) داره دلم تنگ میشه :)))

این وسط از همه کمتر با اقا رضا حرف میزنم!

درگیر شطرنجش اون حتما :)

 

روز هام اینجوری میگذره که به روزای بعد از قرنطینه فکر میکنم که باید چیکار کنم.ولی اینم میدونم که اصلا کاره درستی نیست.باید از این شرایط نهایت استفاده رو بکنم و .

ولی خب دچار یه روزمرگی عجیبی شدمهیچ وقت تا حالاحس نمیکردم انقد همه چی  رو دوره تکراره.

دلم میخواد برگردم.الان قدر تک تک ثانیه هامو میدونم.حداقل شاید به مدت یه هفته میدونم :))))

 

دیروز داشتم پست شاهین رو میخوندمبه نکته عجیبی رسیدم. که به طرز عجیبی شاهین ادما واسش مهم شدن!ینی نگرانه که دید مردم تغییر نکنه!نگرانه اینه که همه دوسش داشته باشن و تو دیدشون که اونو ادم موفقی میبینن خراب نشه!ینی شاهین فک میکنه اونقدی که مردم فک میکنن اون خوبه واقعا خوب نیست!

دقیقا همون چیزی که آرمین هم درگیرشه!

دقیقا همون چیزی که منم درگیرشم!

انگار این بخشیاز زندگی ادمه!که تو باید هندل کنی اون قسمت احتماعی زندگیت برات استرس درست نکنه!استرس اینکه اگه نتونستم؟اگه نشد؟!یا همش بگی من لایق این خوبیایی که همه میگن نیستم!

یه بار با بچه ها رفته بودیم پلنگچال.اون بالای بالا بودیم داشتم نیگا پایین میکردم از همه پرسیدم که بنظرتون ادم اون چیزیه که نشون میده یا اون چیزیه که فکر میکنه!؟

بنظرم این یه جواب خصوصی داره!ینی هر کسی یه جوری به این جواب میده! و همون باعث میشه اون توضیحای بالا مثلا واسش درست شه!

 

درس سخت نیست!درس خوندن سخته!خوندن واقعی نه امتحان دادن صرفا!چون فهمیدن سختن!ولی میدونی چیه؟الان وقت فهمیدنهبعضی وقتا کلافه میشم که چرا من نمیشنم فیلم ببینم چرا به ورزش و زبانم نمیرسم چرا ساز نمیزنم و میدونی امروز وقتی داشتم جواب رضا رو میدادم فهمیدم!راستش اینه کهتو تو ۳۰ سالگی هم میتونی بری و ساز رو شروع کنی.ورزش کنی و.ولی دیگه نمیتونی مثل الان درس بخونی!شاید وقت درس خوندن جدی الانه.و تو توی ۴ سال بعد قراره چیزایی که امروز میکاری رو برداشت کنی!درست مثل بچه هایی که برعکس من یه دبیرستان توپ رو گذرونده بودن و تو کارشناسی کارشون خیلی راحت تر از من بود!حواست باشه داری چی میکاری.

نمیگم ورزش نکن.نمیگم زبان نخون!خودتم میدونی وقتی همه چی رو با برنامه جلو میبری.وقتی دقیقا اون یه ساعت  تمرکزت رو میزاری رو چیزی که میخوای حتی سریع تر از اون چیزی که فکر میکنی تموم میشه!

 

 

هر کسی تو یه سنی یه چیزی رو به دست میاره.یکی یه حس دوست داشتن خوبی رو تجربه میکنه! یکی پولدار میشه! یکی تو درس خفن میشه!ممکنه اقای ایکس بیست و دو ساله یه پسر پولدار خفن  باشه!یا خانوم ایگرگ تو بیست و دو سالگی درسش واقعا خفنه!منم تو بیست و دو سالگی اینم! به خیلی از خواسته هام رسیدم!و خیلی چیزا رو به دست اوردمخیلی چیزای دیگه هم به دست میاد.باید صبر کنم و تلاش. :) ممکنه تو سی سالگی واسه چیزایی که الان دارم براشون له له میزنم کاملا رسیده باشم و بازم چیزای بیشتری بخوام.

 

 

دلم میخواد از چیز هایی بگم که پیش اومده!

 

ادامه مطلب


امروز بعد از اینکه ویدا زنگ زد برای لیزر.دلم یهو گرفت!

دلم خواست تهران باشم!

تهران هم میتونستم قرنطینه باشم :(

نتونستم امروز درس بخونم خیلی

چند روزی یه بار اینجوری میشم! بی خاصیت میشم!

یه اپ ریختم که باهاش ورزش میکنم!و خیلی ورزش های خوبی داره!حالمو به شدت خوب میکنه!

و یه دردی رو تو بدنم پخش میکنه که دوس دارم!دردشو دوس دارم!انگار تنبیهیه برای تمام کم کاریام!

اره درسته!من به این نتیجه رسیدم برای کار های بدم باید برای خودم تنبیه در نظر بگیرم!

چند روزی هست که دوباره حس میکنم خیلی با ادم ها قاطی شدم! و از ادم ها پرم!

از حضور ها پرم

دیگه نمیخوام تو خونه ای با چند تا ادم زندگی کنم!

یا اینکه کلا دوست دارم فردا رو افلاین بگذرونم مثلا!

فردا تولد احسانه! :) ۳۱ ساله میشه!دهه ۴ام زندگیش!!!!! خیلی سخته بنظرم! من تو سن احسان کجام؟!چجوریم؟!

دوست ندارم وقتامو از دست بدم!

نمیدونم گاهی فک میکنم من خیلی از این زندگی میخوام!خیلی پرم از خواسته های رنگارنگ و زیاد! و شاید همین مسئله اس!نمیدونم!

شاید خیلی دست و پا میزنم و بین این دست و پا زدن ها یادم میره زندگی کنم!

زندگی کردن اصن چیه؟!

خستمدلم میخواد برگردم به زندگیم.برگردم تهران!

و ببینمش!و اون روزایی که تصور میکنیمو بسازیم!برگردیم از نو شروع کنیم!یه جور دیگه!قشنگ تر!برگردیم پیش هم باشیم!قدر همو بدونیم!

برگردیم زندگی کنیم!با هم!

دلم تنگ شدهواسه چیزایی که حتی نداشتمشون :)))

چقد ناله کردم‌چقد ناله ای میشم این روزا.چقد لوس میشم هر دفعه!

این روزا هم تموم میشه.

صبر کن.صبر

 

 

برای ساختن کشتی آرزوهایت
هر چقدر هم که سخت باشد صبر کن
چرا که قایق کاغذی رویاها
خیلی زودتر از آنچه فکر می‌کنی
زیر آب خواهد رفت
"رسول یونان"


احساس میکنم به یه نقطه ی عجیبی تو زندگیم رسیدم.

یه چند روزیه یه جوره خاصی شده اوضاع!انگار خودم از این جسمم خارجه!و انگار خودم داره خارج از گود میبینه!

دارم یاد میگیرم!دارم برنامه ریزی کردن درس خوندن. فهمیدنمدارا کردن.صبر کردن.شناختن.ساختن رو یاد میگیرم!

من ادمیم که یه هفته پیش خانواده بودم یه دعوایی میکردم!الان یک ماه و ۲۲ روزه که خونم بدون دعوا!

برنامه ریزی کردن رو بالاخره یاد گرفتم!یادگرفتم روزی حداقل یه ربع کتاب بخونم!یه برنامه ی ورزشی رو دنبال کنم!برای روزم هدف درسی بچینم و اجراشون کنم!و یه تایمی رو کنار انواده فیلم ببینم یا باهاشون به هر طریقی وقت بگذرونم!

میدونی!بالاخره دارم یادمیگیرم تنهایی تمرین بنویسم.من خیلی وابسته بودم!و فکر میکردم بدون آدمها نمیتونم هیچ کاری رو جلو ببرم اما اینجوری نیست واقعا!واقعا اینجوری نبود!من تونستم.

دارم سعی میکنم حال مامانمو بفهمم.اخلاق ها رو بفهمم.دارم سعی میکنم درک کنم که شاید یکی حالش خوب نیست!دارم میفهمم خیلی چیزای دیگه رو! چون دارم بیشتر میخونم!

میدونی من قبلنا فک میکردم باید تجربه کنم تا بفهمم!یا باید با ادمها حرف بزنم!ولی انگار میشه تو چهار دیواری خودتم بفهمی!بفهمی و پیش بری!سرچ کنی!کتاب بخونی!و از همه مهم تر فکر کنی!و اونقدر غرق باشی که نتونی بخوابی :) و این شاید تو نگاه اول بد بنظر برسه!ولی از اینکه فکرم درگیره فهمیدن بود و خوابم نمیبرد یه کوچولو خوشحال بودم و یه ذوق کودکانه عجیبی داشتم!تا حالا از این لحظه ها ۴ ،۵ باری گیرم اومدهکه بخاطر ذوق فهمیدن بیدار بمونم!منه خوابالو :)

میدونی حس میکنم تک تک سلول های وجودم دوست دارن به زندگی عادیم برگردم و خیلی دلتنگ تهرانم!خیلی!یه جورایی خودمو انگار بیشتر از اینکه به اینجا متعلق بدونم به تهران متعلق میدونم!چون بنظرم مهم نیست کجا به دنیا اومدی یا چطوری بدنیا اومدی!مهم اینه که دوست داری  الان کجا باشی و چجوری زندگی کنی!همه اینا رو گفتم که بگم.این وضع کرونا یه توفیق اجباری شده برام!توفیقی شده تا صبر کردن رو یاد بگیرم!تا هر چی رو خواستم زرت نداشته باشم!تا یاد بگیرم برا رسیدن به بعضی چیز ها و بعضی ادم ها باید صبر کنی!و این صبر کردن به نحوه درسته که ارزشش رو دارهاینجاس که بی تابی و بیقراری و وقت تلف کردن هیچی رو درست نمیکنه!باید زندگیتو بکنی ولی صبر کنی برای روزای بهتر!و تو این مدت ارزشش رو درک کنی!

دارم ادم های دورمو بیشتر میشناسم.این روزا دلم واسه ادم هایی تنگ شده که روزی فکرشم نمیکردم دل تنگ همچین ادم هایی بشم!و برعکس ادم هایی هستن که دیگه واسم بود و نبودشون فرقی نداره.و انار چشمم رو به شناختنشون بیشتر وا کردم.میدونی.یه چیز دیگه هم یاد گرفتم که سعی نکنم ادم ها رو واسه خودم تو ذهنم بسازم!!!حرف بزنم!حرف زدن و وقت گذروندن تنه راهیه که میتونم ادم ها رو بشناسم!نه صرفا حس کردن!و نه صرفا خیال پردازی ذهنی!شناخت ادم ها باعث میشه لیست ادم های دورت رو خودت انتخاب کنی.ادم ها رو تو این موقعیت ها میشناسی!دقیقا تو همین وقتایه سری ادم ها واقعا گم شدن لای قرنطینه!و یه سریا روز به روز داره جاشون محکم تر میشه!یه سریا حالشون خوب نیست و یه سریا کنار یه سریا هستن.

حقیقت زندگی اینه که هر چیزی رو میشه ساخت :) رابطه روحال خب رو!اعتماد رو!لبخند رو!قشنگی رو!محکم بودن رو!هیکل خوب رو!عادت رو !.زندگی رو :)

و شاید اگه کسی ازم بپرسه بزرگ ترین حسرت زندگیم چیه میگم اینکه دیر فهمیدم که حقیقت زندگی اینه که هر چیزی رو میشه ساخت!

 

میدونی حس میکنم باید هر از چند گاهی بیای عقب.خار از گودنگا کنی به زندگیت.ببینی روند چیه؟کلیت ماجرا چیه؟! با وجود هم غر زدنات و بالا و پایین رفتنات.روندت چجوری بوده؟نمره کوییزا مهمه نمیگم نیست ولی چیزی که مهم تره اون نمره پایانی و جمع میان ترم و پایان ترم و کوییزاته! :)

 

پ.ن : براش نوشتم:

بنظرم هر چی جلو تر میریم میفهمم این چیزی که دوست دارم فهمیدنه!

و هر چیزی که دید بزرگتری بهم بده و گردنمو دراز تر نه رو بیشتر میپسندم :)


ناراحتی و خوشحالی در نمیزنه بعد وارد بشه!

و هیچ کس با هر نقشه و هر دانشی این روز ها رو پیش بینی نمیکرده.

خدا میدونه چه وقایع و روزهای اینجوری دیگه ای توی سرنوشتمون هست که نه من و تو و نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه پیش بینیشون بکنه!

دیروز روزه بدی رو گذروندنم!

این روزها هر روز جمعه اس انگار برام!

انگار دارم یاد میگیرم که جمعه ها و غروب هاشو چه جوری بگذرونم!

 

 

من کار خوب و درست خودم رو انجام میدم

شما رو خوشحال کرد، بسیار خوشحال میشم

شما رو ناراحت کرد ، بسیار بسیار بسیار متاسفم

اما کماکان کار خوب و درست خودمو انجام میدم.

من نیامدم به این دنیا تا دیگران رو راضی و خوشحال نگه دارم!

#دکترـ هلاکویی

 

 

اتفاقای عجیب غریبی تو زندگیم میافته این مدت!دزفول همیشه پر از اتفاقای عجیب و غریبه :)))

چند وقته که خوابای جالبی میبینم!و چند وقته که یهو وسط روز یه سری از خوابای گذشتم رو حس میکنم کاملا و تصویرشون تو ذهنم میاد!خیلی نزدیک تر از واقعیت!

و چند روزی هست که ارشیا هم بهم گفته یکم عوض شدم!یکم یه جوری شدم!

خودمم حتی حسش میکنم!

ولی نمیدونم برای چی هست!و چرا اینجوری شدم!یهو وسط یه روز رویا میبینم مثلا :/ یه جورایی فک میکنم خوابم اصن!

 

امتحان نجومم رو خیلی بد دادم!بعد از اون به دکتر فرهنگ یه ایمیل بلند بالا دادم :) استاده بسیاااااار مهربان و دوست داشتنی هستن ایشون :) همون دیشب جواب ایمیلم رو دادن!و تهش نوشته بودن:

با خودمون مهربون باشیم :)

 

امروز به طرز خیلی جالب و عجیب غریبی تمام تایم کلاس نظریه گروهمون ، به این گذشت که ما غرامون رو بزنیم :)

من وقتی دکتر شجاعی داشتن حرف میزدن اشک تو چشمام جمع شده بود!واقعا از صمیم قلب خوشحال بودم که استادای مهربون و فهمیده ای داریم!ادمایی که متوجه میشنکه میشه راحت بهشون گفت از مشکلاتمون :)

برامون فرق بین آموزش عمومی و آموزش توی دانشگاه رو گفت :)میگفت که دانشگاه برای افراد مستعده!با دبیرستان فرق داره!و میگفت که اگه کسی بگه بد انتخاب کردیم بهش میگن خب برو!مدرسه نیست که!

بعد گفت تو ایران متاسفانه دانشجو ها از ما میخوان که عین دبیرستان درس بدیم!حتی تو مقطع ارشد و دکترا!میگفت من باید دونه دونه بیام بگم این هست این هست بعدم از همونایی که میگم امتحان بگیرم در حالی که تو دنیا اینجوری نیست!طرف میاد میگهفصل یک راجب این موضوع هاس رابطه های کلیدیشم ایناس سعی کنید درایو کنید و اینا.بعد یهو تو امتحان یه سوالی میده که شما باید معضل مملکت رو حل کنین!!اصلا شوخی بردار نیست!و تقصیر هیچ کس هم نیست این موضوع!!هیچ کدوم از شما!

بعد استاد یه حرفی زد!گفتش که شما باید با هم درس بخونین!گفت تنها شیوه مقبول تو دنیا همینه! که شما با هم درس بخونید و رو مسائل کلنجار برین! :)

هم افزایی عقلی غیر خطی و بسیار تساعدیه :) روش brianstorm  رپش خیلی مفیدیه :)

میگف که تو فوتبال ما معمولا اینجوریه که ۷۰ دیقه از بازی گذشته دو تا گل خورده!تیم خودشو میبازه!به جا اینکه انتظار داشته باشی دو تا گل بزنه مساوی کنه دو تا گل دیگه هم میخوره ۴ هیچ بازی تموم میشه!!!!میگفت بچه ها هم همینطورین!بعضیا خودشونو باختن!تو هر دوره ای هم هستن!خیلی زود بازی رو باختن!وقت نمیذارن بیان جلو!

مگیفت الان شما دارین نمره هایی که از کوییزای انلاین میگیرین رو با نمره هایی که ممکن بود از کلاس حضوری بگیرین رو میذارین کنار هم ویه حسی بهتون دست میده که اخرش چی میشه؟!   میگفت خواهش میکنم این شیوه نمره دهی رو بزارین کنار!بذارین مغزتون یکم ریلکس بشه

و همه حرفاشحال خوب کن ترین حرف های این روزا بود!!

وقتی به هر کسی میگفتم که اذیتم که خسته شدم!همه میگفتن که خب این شرایط واسه همس!یا اینکه خودت انتخاب کردی!و این چیزایی بود که من مغزم نمیخواست بشنوه!!!!!ولی حرفایی که شجاعی گفت دقیقا حرفایی بود که مغزم با آغوش بااااز متنظر شنیدنش بود :)

 

یه سری آهنگ ها هست که به شدت بهم انرژی میده!و یه ریتمی داره که باعث میشه یه جا نمونم و حرکت کنم!دوست دارم از این اهنگا بیشتر داشته باشم مثلا :grace is on our side! :))))

 

درسته روزای سختیه.درسته شرایط سختیه.و ته این جاده ی خاکی اصلا معلوم نیست.ولی من ادامه میدم!چاردست و یا دویدنش هم فرقی نداره!!!!ادامه میدم :)

به خاطر ادمایی که دوسشون دارم!بخاطر اینکه باید زندگی کنم!و هیچ وقت دیگه قرار نیست ۲۱ سالو ۵ ماهه باشم :))) و این روزا هیچ وقت قرار نیست تکرار بشه! :))

من رسیدن ارزو هامو به خودم مدیونم!به مبینا :)

 

بازی رو نمیبازم :)

 


من مبینا ۲۱ ساله در ساعت ۳:۴۳ بامداد روزه ۶ اردیبهشت سال ۹۹ دوست دارم غر بزنم!

دلم واسه دیدن طلوع یا غروب تنگ شده!عین یه زندوونی همش تو خونم!و بیرون رفتنمم به بودن تو ماشین یا خرید مایحتاج میگذره!کاش میشد این جا هم اون گیف اقا رضا رو بفرستم :)))

دلم واسه پیاده روی طولانی با دوستام

واسه ی درس خوندن با دوستام

واسه ی بهار تهران

واسه ی کوه رفتن

واسه بهشتی

واسه ویو و تمام مکان های خاطره انگیز این سه سال لعنتی تنگ شده!

دیروز در واقع از خواب که بیدار شدم به سحر پیام دادم!سحری که همیشه میخندید وقتی ازش پرسیدم خوبی یک کلمه نوشت نه!

و درماندگی موج میزد!

بعد چند کلمه ای رو با ارشیا حرف زدم!

و بعد آریا!

و بعد آرش

و تمام جماعتی که خسته ان!و این دوری و این تو خونه نشستن بهشون فشار اورده!

بحث جالبی در چت با آریا مطرح شد!احساس بی مصرفی!تصمیم برای کسی بودن یا چیزی شدن!

من یک ۲۱ ساله ی غر غرو ام که چیزی نشده!

که نه انچنان تو درسش خفنه!نه کاره خاصی داره و نه تو یه بخشی از زندگیش هر چقد کوچیک به موفقیت خاصی رسیده

حاجی ملت درگیر اینن که اونقدی که لیاقت ندارن دارن تجلیل میشن ما هیچی بارمون نیست منتظر تجلیل دیگرانیم.

راستش دیگه حتی از غر زدن و نوشتن اینجا هم خسته شدم

بیشتر کلافم از خودم که چرا برای زندگیم کاری نمیکنم؟

چرا تصمیم نمیگیرم که بتونم؟!

میدونی از چی حرف میزنم؟!از اون وقتایی که هست پا میشی و میگی دیگه نمیذارم اینجوری بگذره؟

دقیقه ی ۱۷ ی ویدیو اخر وظیفه شناس بودم و یه حسی شبیه راند اخر ورزشو داشتمبعد از ۷ ۸ ساعت یه جا نشستن برای تموم کردن ویدیو های عقب افتاده.که یهو نوتیف اومد که شانت یه ویدیو جدید گذاشته!اونجا بود که دلم خواست غر بزنم


هر چقد تلاش میکنم عادی باشم و حالم خوب باشه از اسمون و زمین هر روز یه چیزی در میاد که گند بزنه به حال من!

واقعا اوضاع خوبی نیست!

و دیگه بیشتر از این نمیتونم یه مبینای خندون باشم!

چیزی ه الان دلم میخواد دور بودن از تممممااااام ادم های زندگیمه!حداقل واسه یه روز!

برم تو اتاقم و با هیچ ادمی نه خانواده نه دوستام که تبدیل شدن به یه مشت تکست ، حرف نزنم!

همیشه کلافه میشم وقتی میبینم تو زندگی ادمایی که دورشونم نقش خاصی ندارمنمیتونم حالشونو خوب کنم.نمیتونم کنارشون باشم.یا اینکه نمیتونم یه کاری براشون بکنم!

و الان وقتیه که هیچ کاری واسه هسچکی از دستم برنمیاد!

آرمین اولین ادمی بود که از دورو بریام رفت تو غار

و فک میکنم اریا هم دومیش باشه!از دیروز به هیچ تکستی پاسخ نگفته!یا مرده یا تو غاره!و من به شدت نگرانشم!چون اون شرایط خوبی نداشت

امروزم که با کوه سردی رضا مواجه شدم و حرفایی که شبیه تگرگ بود تو سر و صورتم!

حق داره نمیگم نداره.میفهممش!

منم خستم!

این زندگی اجتماعی گهی همش یه طرف

درد معدم یه طرف دیگه!

تهران که بودم یکی دوبار برا عصبی شدنم معده درد داشتم.دیگه چیز خاصی نبود تا الان!

بعد از سه روز روزه گرفتن معدم به شدت قاطی کرده!باورم نمیشد امروز مامانم داشت میگف روزتو بخور!یاده یه بار داشتم غش میکردم نمیذاشت روزمو بخورم.ولی امروز خیلی حال جسمیم نابود تر از همیشه بود!

حقیقت اینه که حالم خوب نیست!

چرا واسه این که حالم بده احساس گناه میکنم؟!

چرا انگار رسالت خودم میدونم که همیشه باید حالم خوب باشه!

دلم الان یه بغل میخواد فقط!دیشب به مامانم میگفتم دلم میخواد فاطیو ببینم ! ان اینجاس و چن تا خیابون فاصلمونه!ولی .

کلی ویدیو ندیده دارم و هر بار نوتیف یه ویدیو جدید میاد  میخوام بزنم زیر گریه!

بسه

بســـــــــــــــــــــــــه

چرا هیچ کی نمیفهمه حال ما دانشجو ها هم خوب نیست!عین همه شغلای دیگه!عین همه مرد ها و زن های شاغل دیگه ککه دو هفته فقط تو خونه بودن و کلی اذیت شدن ما دیگه به جنون رسیدیم!

من فقط میخوام برگردم تهران!

حتی حاضرم برم تو خونه و تنها باشم فقط یه مدت نباشم!

نمیتونم درس بخونم کسی میدونه باید چه کرد؟!

 

انگار کافی بود بفهمم بقیه هم مث من خسته شدن تا دیگه بیافتم زمین

 


تو رو که دیگه خودم انتخاب کردم

من یه تنهای بدون تو بودم

به دلم یاد داده بودم بمونه تو خونش

گفتم هر کی اومد بگو بره بگو نه

ببین چه چشمایی داشتی که به چشم اومد :)

انگار تا اون موقع جات خالی بود انگار دنیا همونجا که تو وایسادی بود

انگار این دفعه دل مام بازی بودو

یکی پیدا شد خاکی شه تو خاک بازیمون

نمیدونم چی نگهت داشت

چی تو من دس خالی دیدی که

دلت خواست

الان که همه پی چک سفید امضان

تو واس خاطر چی موندی اینجا

صدامو میارم پایین چشم

ما دیگه لنگ شماییم چشم

ولی همه این شهر هر کی بپادت

بهش حال بدم جونش بشه جاییزش

تو جات تو همین بغله!بگو خب؟

هیچی غیر اینو نمیفهممش بگو خب؟

حوصله نمیکنم خیلی بخوان هی

جلوت مزه بریزن همه بگو خب

یه بار میگم و دیگه نه

شما ت نمیخوری ا پیش من

حالا بد یا خوب هر چی پیش اومد

پیر میشیم به خیر و شر

 

دوستش داشتم :)))))


خب امروز پس از لش های فراوانی که کردم فک کنم وقتشه که یکم بنویسم!بعد از اون پست رمز دارم با زهرا حرف زدم و یه چیزایی بهم گفت که واقعا جواب بود :))

من تو اون پستم داشتم از بی قدرتیم و معمولی بودنم تو همه چیزا غر میزدم!

زهرا اومد و گفتش که منم گاهی همینجوری میشم که اقا چرا ما تو یه چیزی نبوغ خاصی نداریم؟!گفت فکر کرده و جوابش اینه که زندگی اینجوری قشنگ تره!چون تو از هر چیزی یه روزنه و یه جوهری داری و این تویی که انتخاب میکنی تو کدوم بتازونی :) ولی ادمایی که نبوغ خاصی تو یه چیزی دارن (حتی نبوغ ددی پولدار!!) اون ادما معمولا قسمتای دیگه زندگیشون همیشه یه چیزی خرابه!راست میگفت ادمایی که مثال زده بودمم دقیقا همون جوری بودن!

و اینکه اون ادما مجبورن از نبوغی که دارن استفاده کنن!همین! حق انتخاب نیست انگار براشون!

ولی ما معمولیا حق انتخاب داریم که تو هر چیزی میخوایم با خواسته های خودمون برسیم و اینه که قشنگه!بعد از رسیدنه که حال خوب میگیریم:))

بعد از اون

یه روز گوشیمو خاموش کردم و دادم به مامانم تا حواسم به هیچی نباشه!

همون روز بود فک کنم که درد معده ام پیچید و حالمونو خراب کرد!کاره خیلی خاصی تو اون روز بدون گوشی نکردما!ولی حس خوبی داشت!

میدونی وقتی گوشیم هست انگار یه ادم منتظرم!که البته بعد از اون روزی که برداشتم گوشیمو خیلییی این حسم کمتر شد :)

الان حالم خوبه همه چی خوبه :) و وقتی به این فک میکنم که احتمالش هست که هفته ی بعد تهران باشم سراسر خوشحالی میشم :))) واقعا واسم تنوعه!

شاید بازم برم اونجا و تو خونه گیر کنما!ولی خب بازم تنوعه :)

دلم واسه گلدونام کلیییی تنگ شده!

البته الان فقط یکیشون خونه اس و بقیه دست الهام دختر داییمن :(

یه اهنگی داره زدبازی بچه ها همش مسخرش میکنن ولی بنظرم خیلی متنش خوبه!میگه که هدفاش بزرگه ولی خوشیاش تو چیزای کوچیکی هست :))) 

همه ادما همینن خوشی واقعی تو چیزای خیلی کوچیکه!و باید ادم پیداشون کنه!

من واقعا هیچ وقت با یه تغییر خیلی بزرگ خوش نشدم!بیشتر اضطراب و هیجان داشتم براش!

امروزم بابام رفت برام دو تا کاکتوس کوچولو خرید :)‌ وقتی اومد خونه بهم داد خیلی حس قشنگی بود خیلی :))))عصرم رفتیم براشون گلدون خریدیم :)

آدمیزاد چیزه عجیبیه واقعا!اولش با درد معدم خیلی حالم بد میشد!

ولی الان میتونم بگم تقریبا به دردش عادت کردم!ادمیزاد به همه چی عادت میکنه!

منم به همه چی عادت میکنم الا زیستن در این گوشه ی جنوب غربی ایران زمین :))))))) رها نمیکنه این حس ما را :)

چند روز پیش هیچ خبری از شاهین نداشتم ! از خواب که بیدار شدم دیدم یه ویدیو فرستاده با اهنگ سندی داره کله اشو ت میده :))))) میگف اگه نمیدونستی این اهنگ از کیه دوستیمونو تموم میکردم :) فک کنم این رگه لعنتی تو همه جنوبیا هست نه؟! شایدم تاثیرات وجود اب و دریا در نزدیکیه !!! چون بندری های شمال هم همین وضعو دارن :)))

وسط درد و ناراحتی یهو یه اهنگ شاد میزارن با ریتم تند!و یه مسخره بازی باهاش در میارن :)))

به خونه برگشتن برام خیلی ضرر داشته :) به شدت چاق شدم! مامانم و سحر که طرفدار این چاقی تشریف دارن :))))))) ولی خودم واقعا کلافه شدم :) مخصوصا وقتی وزنم رو دیدم !!!! داداشام همش مسخرم میکنن!

محسن میگه اگه کرونا تا یه سال دیگه طول بکشه از در رد نمیشی !! :)))) میدونی من هر نقطه ی دنیا باشم یه سری ادم هست حرص منو دراره :)))

حرص درارم ملسه فک کنم

یکم دارم زندگی رو یه جور دیگه میبینم!
خودمم باورم نمیشه!!! وقتی شجاعی داشت کلاس اضافه اشو میگفت من چون خیلی درد داشتم رفتم خوابیدم!بعد ترش آریا اومد گفتش که اره شجاعی نسبیت گفت!و به طور باور نکردنی جوابم این بود که : خب چیکار کنم؟ :))))))))))))

سعی کردم اسون بگیرم ولی از خط هم بیرون نزنم :) یه فامیلی داشتیم همیشه بهم میگفت نقاشیم خیلی خوبه برا همین من میرفتم پیشش نقاشی میکشیدم همیشه اونم بهم میگفت چیکار کنم تا نقاشیام بهتر شه!اون همیشه بهم میگفت انقد به مداد فشار نده!راحت بگیرش!بدون هیچ فشاری!و چند بار مداد روی اون نقطه بکش تا هیچ سفیدی باقی نمونه :)

زندگب هم همبنه!نباید به خودم فشار بیارم!باید اروم راحت کنار بیام باهاش فقط وقت بذارم براش تا جاهای سفیدشو پر کنم!

اینجوریه که زندگیم مثل نقاشی قشنگ میشه! :))

 

پ.ن : دوثت دارم :)

پ.ن ۲: وقتی یکم دور میشم و به خودم نیگا میکنم حس میکنم شبیه ارشیا شدم :)))))) اخه الان اومدم بنویسم یه برنامه ای از شبکه نسیم پخش میشه حدود ۷ اینا اسمش کتاب بازه!اینو ارشیا بهم معرفی کرد ولی من واقعا خوشم اومد ازش :)))) ترغیبم میکنه که کتاب بخونم :) 

پ.ن ۳: خدا لعنتت کنه ارشیا :))))


داشتم فکر میکردم دیدم WooOow

کلی چیز این وسط عوض شده!

عادت های زیادی داشتم که همه عوض شدنو باعث شده لبخند بیاد رو لبم!

من یه آدمی بودم که هیچ وقت شب درس نمیخوند!چون بنظرش روز گیراییش خیلی بیشتر بود!الان همه چی عوض شده!هر وقت بیدار باشم میتونم و میخونم!

من یه آدمی بودم که همش با آدم ها درس میخوندم و تمرین حل میکردم!ولی الان شرایط جوریه که مجبورم تنه تمرکز کنم رو سوالا :)

به جز داستان کرونا و این فاصله های اجتماعی که پدید اومده ، داستان معده دردم باعث شده تا چند چیز دیگه اتفاق بیافته!

من دو تا سس رو خیلی دوست داشتم!یکی مایونز یکی هم فلفل! که روزای اول که برگشتم دزفول بخاطر تغییر اب و هوا همش جوش میزدم و مجبور شدم که سس سفید رو کنار بزارم!

الانم که سس فلفل رو!

عاشق چایی ام با قنــــد! ولی خب اول که قند و شکر رو حذف کردم هم به خاطر مسپله ی چاقی هم اینکه انقد زنداداشم نصیحتم کرد خوب نیست و اینابعدم الان که بخاطر درد معدم کلا چایی ، قهوه کاپوچینو و هر چیزی کافیین دار دیگه مثل نوشابه و دلستر و همه چی رو قط کردم :////

به جاش دمنوش گل محمدی و دارچین میخورم !! که اونم باز ضفای خاص خودشو داره :)))

به جای نبات و شیکر و این داستانا فقط از عسل استفاده میکنم! :/ 

و جای خوردن کیک شکولاتی با خامه! دارم بیسکویییت کشمشی مامان پز میخورم 

واقعا این زندگی با  من چه کرررد؟ :))))

جالبه انگار این داستانا بهانه ای شد تا بیشتر حواسم به خودم باشه!شاید واقعا نیازه بعضی اوقات یه سری چیزا رو عوض کرد :)


خونه ی اینجا یعنی دزفول هیچ روحی نداره!

یه خونه ی قدیمی با نمای سنگ سفید.که دیگه سفید نیست!

با در هایی که حداقل دو تا قفل بزرگ روشون داره!

با یه حصار روی دیوار و یه سقف فی که حتی بهت اجازه دیدن اسمون رو هم نمیده!

یه خونه پر از دیوار!پر از سقف!

بدون گیاه!

قبلنا خونمون حسار نداشت انقد قفلای بزرگ بزرگ نداشت!تو حیاطمون یه باغچه ی گنده با یه درخت خیلی بزرگ تر داشتیم!درختی پر از نارنگی!گل های شببو!که من عاشقشون بودم :)

چقد قبل تر ها خونمون روح داشت!

الان این اشپز خونه ی تیره و مبلای تیره فقط دلمو میگیره!

چقد تلاش کردم که خونه ی تهران فقط یه مشت دیوار خالی نباشه!و واقعا هم اینحوری نیست!

همشم به لطف گلدونای کوچیک و بزرگیه که دارم!

ولی لعنتی چقد گلدون گرون شده!

 روح دادن به خونه ها هم گرون شده!!

چق دوست دارم یه سطل رنگ بردارن و بپاشم به سر و روی این خونه ی قدیمی!چقد دوست دارم بهش روح بدم!

حیف

حیف که دست و بالم مثل همیشه بستس :)

احساس میکنم واسه ادمای این خونه هم دیگه روحی نمونده!

بابام و داداشم صب میرن سر کار!وقتی میان یه غذا میخورن و سریع میخوابن!

تمام بودنمون کنار هم میشه یه فیلم دیدن!

یا اگه خیلی بهم لطف داشته باشیم یه تخمه کنار هم بخوریم و همه با هم سرمونو بکنیم تو گوشیامون!

نه نه یه لطف بزرگ تر هم هست!مسابقه ی کی از همه بهتره راه بندازیم!و یه مشت واژه ی "من" رو کنار هم ردیف کنیم!!! که این روزا من چیکار کرده!!که چقد خفنی تو!بابا اختاپوس! چقد پیش بینیات درسته!

بیشتر از دوماهه که اینجام داره میشه سه ماه!

یه بار دور هم جمع شدیم برای هم کتاب بخونیم؟! نه

یه بار جمع شدیم که با هم حرف بزنیم؟!بگیم خب تو الان دقیقا از چی ناراحتی؟! نه

شده بشینیم از هم بخوایم راجب زندگی بیرون از این دیوارامون برای هم حرف بزنیم؟نه

شده همو بغل کنیم بگیم چقد از بودن کنار هم راضی هستیم؟که اگه کرونا اومده بازم خوب شده چون کنار هم بودنمون بیشتره؟! نه

 

روح ادما کجا رفته؟!

 

مامانم همه فکر و ذکرش شده سرویس دادن!غذا چی درست کنم!؟لباسا رو بشورم خونه رو مرتب کنم به مامان بزرگت برسم کیک بپزم شیرینی درست کنممامان!یه دقه صبر کن!با این چیزا حالت خوب نمیشه عزیزدل من!تو به روح نیاز داری!به نوری که بتابه تو خونه! نه صرفا حوندن چاردونه کلمه ی عربی!و نماز و قران و کار کردن!پس روحت چی؟!

 

دلم میسوزه.ولی دستم بسته اس.

 

میدونی همه چی هم ربط به گلدون نداره!خوابگاه گلدون نداشتیم!یه چاردیواری کوچولو بود که بزور توش جا میشدیم!ولی چقققدددد حرف واسه گفتن داشتیم!چقد صفا بود!

 

صفای خونمون کجا رفته بابایی؟!

صرفا چون همه ادم بزرگ شدیم دیگه نباید صفایی باشه؟!

 

چقد ناراحتم که حالم بیرون از خونه از توی خونه بهتره!!! چقد ناراحتم که حس خونه بودن ندارم!حس یه زندونه با قفل های زیاد!اینجا همه چیز اهنیه!سرده بی روجه!

 

کاش میتونستم تو خونه موسیقی پخش کنم.و با هم گوش کنیم!نه اهنگای ساسی و رضا بهرام و بهنام بانی.

کاش میتونستم سیاوش بزارم و با هم کتاب بخونیم و قهوه بخوریم!یا چایی دارچین :)

کاش میشد ابی گذاشت و نقاشی کرد!

یا حتی باخ!صدای پیانوش بپیچه  تو خونه حالمون خوب شه!

نه اصن اهنگای قری قری بذاریم با هم برقصیم هوم؟!
 

با من میرقصی؟!

 

کاش هممون ساز بلد بودیم اصن!

چقد روح ادما این روزا گم شده نه؟!

من سخت میگیریم یا سخته؟!


یادم میاد روزایی که تو این خونه بودم و تلاش واسه کنکور میکردم!تا شرایطمو عوض کنم!تا از این منجلابی که ساختم بیام بیرون!

عصر یه بحث کوچیکی با مامانم داشتم!

این روزا بیشتر از هر روزای دیگه ای اعتقاداتم با همه ی ادمای این خونه فرق میکنه!

داشتم بهش میگفتم که چرا نمیذاری تنها بمونم تهران و اگه درسم تموم شد چی؟!یعنی اون موقع هم باید برگردم اینجا؟!

جوابی که شنیدم باعث شد تا قاطی کنم!تا چنگالی که دستم بود رو به سمت مامانم بگیریم و تش بدم !و بخوام صدامو بلند کنم!که با من درست حرف بزن!

نمیدونم چجوری میشه احترامی که ۲۰ ساله ندارم رو به دست بیارمقطعا یه شبه نمیشه!
اگه الان تهران بودم.میرفتمم در اتاق سپنجی رو میزدم:

+استاد وقت دارین باهاون صحیت کنم؟

(سپنجی با لبخند!): بله دخترم بفرمایید :)

 

گاهی وقتا یه ادم اونقد بهت حس خوبو آرامش میده که دوست داری فقط گریه کنی!این حسیه که من وقتی با سپنجی حرف میزنم دارم!وقتایی که درکم میکنه چقد این اختلاف نظر ها سخته و بهم میگه با این که حق با منه اما یه کوچولویی هم باید به خانواده حق داد!بخاطر قدمت این اعتقاد حداقل ۵۰ ۶۰ سالی تو این خانواده هست!!

وقتی داداشم از سر کار برگشت!

شروع کرد به غر زدن که چرا بابا باید بره تهران ! الان وقتی نیست وهمینجوری داشت غر میزد!

من زل زدم به تلوزیون که انگار حواسم نیست!

ولی درد معدم میگفت که حواسم هست!میگفت که حتی اگه بتونی مادر پدرتو به خاطر علاقه ی زیادی که بهت دارن راضی کنی این دو تا برادر رو نمیتونی!

گاهی وقتا واقعا نمیشه!

واقعا نمیشه کاریش کرد!و تنها راه حل صبره و تلاشواسه رها شدن طولانی تر!

همون راه حلی که سال کنکور انتخاب کردم!رفتن از دزفول!

این بار راه حل انتخابی رفتن از ایرانه!

که خیلییییی سخت تر از همیشه شده اوضاع!

اوضاع بد اقتصادی ایرانکرونایی که جهان رو گرفته! و اشکال های معمولی که از قبل تر هم بود مثل زبان و درس و نمره!و خفن بودن به میزان کافی!و البته بالا بودن سطح توقع خوده ادم!

دقیقا مثل کنکور :)

این فرای فراری که هر از گاهی میخوره به مغزم چیزی رو درست نمیکنه و بدترم میکنه!چون عصبی میشم و از هدف اصلی دور تر

من ربات نیستم نه!

ولی میتونم دلخوشیای کوچولو تری واسه خودم دست و پا کنم نه؟ :)

 

میدونی مشکل بشر از اون لحظه ای شروع شد که به جای خوشحال بودن ، بهترین بودن رو انتخاب کرد!!

همه درگیر این بازی شدن!منم عین بقیه :)

ولی درستش میکنم قول میدم!

 

میدونی داشتم فکر میکردم واسه همین مقایسه اینستا اذیتم میکرد!توییتر اذیتم میکرد!و گاهی وقتا همین مقایسه باعث میشه از تلگرامم فرار کنم!در واقع صورت مسپله رو پاک میکنم 

نمیگم سوشال مدیا چیز خوبیه!که نه! واقعا من خیلی وقته فهمیدم که ضررش بیشتر از نفعشه واقعا!ولی فک میکنم مشکل بزرگ تر طرز فکر بشره!

 

اگه کتابی راجب اون خط بولد شده میشناسین بهم معرفی کنین

با تشکر

مبینا-بهار ۹۹

دزفول!


شک نکن بیدارم 

آره خواب یه جاده دوره

واسه منی که یه راه صاف یه خواسته بوده!

.

چون تو بودی که تو تقویمام که تغییرا رو کاشتی

واسه رسیدن یه مسیر طولانی داشتی :)

نه عزیزم یادت باشه یاده من نمیره!

باید پیش من بمیره!

.

نتونستم کلاس شجاعی رو کامل گوش کنم چون به شدت مغزم کار نمیکرد دوست داشتم فقط با صدای بلند بخندم!بس که نخوابیده بودم!

بعد که تونستم سه چار ساعتی بخوابم مغزم باز شد!

اومدم تو اتاقم پشت میزم نشستم و نوشتمتمام کارایی که باید بکنمو نوشتم!و ازون گیجی در اومدم!

:)

گفتم که شاید راهش دیدن اون کلیپای مسخره باشه :))))))

مرسی واسه چکی که زدی شاهین! :) یادم نمیره :)


راستش دیروز بعد از اتفاقی که افتاد نتونستم بخوابم و حدودا تا ۹ صبح بیدار بودم!

اینا ساعت هاییه که میشه با دوستایی که تو یه کشور دیگه داری حرف بزنی :) جغرافیایی  با ۸:۳۰ ساعت فاصله ی زمانی :)

فقط میخواستم یکی کنارم باشه و اصلا اون حرف بزنه ولی باشه!

همه خواب بودن !هم شب زنده دارا هم صبح زنده داراش :) ولی شاهین بود

دیدم اونم حالش خوب نبود!خواستم ازش که حرف بزنه!ولی اون گفت که نه!اول تو!

منم شروع کردم غر زدن!

شاهینم شروع کرد به هل دادنم!کاری که همیشه میکنه!همیشه بدون اینکه خودش بخواد دقیقا یه موقع های خوبی سر و کله اش پیدا میشه و منو به سمت جلو و حرکت کردن هل میده!

حرفاش به شدت انگیزشی بود!به شدت!حالمو از اون تاریکی و تلخی که بود به سمت هدفم هل داد!گفت اوضاع بده؟!ببین تنها راه نجاتت چیه!همون هدفت.پس به سمتش حرکت کن!

حرفاش منطقی بود.

خلاصه شاهین شب بخیر گفت و رفت و من موندم و یه مشت سوال راجب اپلای کردن و یه دنیا بی تجربگی.و کلی ترس!که میدونم کسی جز خودم نمیتونه حلش کنه!

 

راستش از دیروز که با هم حرف زدیم تا الان که داره میشه ۲۴ ساعت همش فکرم درگیره!درست حسابی حتی نمیتونم درس بخونم!

تو فکر پلن چیدنم بیشتر!تو فکر راه حلم!

تو فکر اینم که چیکار کنم!؟چیکار باید کرد؟

نا خوداگاه چیزای اقتصادیشم میاد وسط خب! داشتم دچار عذاب وجدان میشدم که وای چقد باید از بابام پول بگیرم!

بعد یکم فکر کردم گفتم ببین مبینا اگه تو به هدفت نرسی و داستان زندگیت بره رو پلن بی هم باز باید از این چند برابر بیشتر خرج کنن!پس از نظر اقتصادی هم دارم کمک میکنم دیگه :))

تازه اینا همه بر فرض اینه که نتونم پس انداز کنمو نتونم از چیزایی که الان دارم استفاده کنمو .

میدونی مغزم شبیه یه اتوبون چند بانده شده داره به طور همزمان به چند تا چیز فکر میکنم!میدنم این راهش نیستا ولی نمیدونم چیکار کنم!

برا همین حالا دارم در میرم از فکر کردن! و نشستم یه سری ویدیو مسخره میبینم!

باید فکرمو ازاد کنم !نمیدونم چجوری!

شاید راهش دیدن همین ویدیو های مسخره باشه هوم؟؟


بهاره یا تابستون؟؟؟!

چرا دعوا شد؟!

چرا گریه ام تموم نمیشه!

چرا امروز دوشنبه اس نه جمعه!

میخوام برم!

برم

از اینجا دور شم!

اونقد دور که دست کسی بهم نرسه!

میرم میرم آمریکا که پل برگشتتم شده باشم!

از همتون بدم میاد!

تازه میخواستم با محسن حرف بزنم واسه اولین بار!ریدی توش!ریدی تو همه چی!مرسی!


خب. همونی شد که منتظرش بودیم!

چند روز پیشا بود که با شایان حرف زدم.وقتی دیدم داره کارای رفتنشو میکنه یه لبخند غمی زدم به صفحه ی گوشیم و دانسته هامو به همین محدود کردم که تا مهر ایرانه و بعدم به مقصد امریکا اینجا رو ترک میکنه!کدوم شهر؟ کدوم دانشگا؟نمیدونم!فقط میدونم امید دارم به دیدن دوبارش :)

همون چند روزه بعدش بود که با ارمین حرف زدم.خیلی کلافه و عصبی بود از جوابی که نیومده!دوست داشتم بهش بگم که بازم به نیمه پر لیوان فک کن و درست میشه!ولی نتونستم!اخه میفهمیدم چقد شرایط داره اذیتش میکنه!

بعد از اون راجبش با رضا حرف زدمگفتم ارمین بنده خدا خیلی اذیته و .

گفتم دوست ندارم بره ولی!و رضا گفت من امیدوارم بره و بره پیش اونی که دوسش داره!

یکم نیگا کردم به صفحه ی گوشیم !خودمو جای ارمین گذاشتم و بعد نوشتم امیدوارم!

دیروز به طرز عجیبی حالم مساعد نبود!عصبی دلخور!در یک کلمه پ ر ی و د!!!!!!!!!

رفتیم با خانواده باغ!هر کاری کردم که درس نخونم!قدم زدم!بازی‌کردیم!توت چیدیم!نشستم حرف باطل و بیهوده زدم و درس نخوندم!

انگار قهر بودم با خودم!

بابام گفت بریم خونه ساعت ۱ اینا بود!که همه رفتن خونه ی داداشم اینا به جز من و بابام!همه هم منظورم مامان خودمو و احسانه و خانواده ی زنداداشم!

من و بابام اومدیم خونه!توی راه نوشته ی فرزین رو دیدم تو گروه که نوشته بود باید از ارمین شیرینی بگیریم!!

بعد به رضا گفتم فک کنم ارمین کلگری قبول شد!همونی که میخواست!! رضا تبریک گفت و اینا.ولی من با یه لبخند غمی گفتم راستش انقد ارمین بدشانسی اورده که تا از اینجا نره من باور نمیکنم:)))

گفتم برم درس بخونم

ولی چشمام میسوخت!

سعی کردم بخوابم

پادکست رو پخش کردم تو گوشمو کم کم چشمام سنگین شد!نیم ساعت بعد مامانم زنگ زد گفت پاشین بیاین اینور سحری بخورین!

چشمامو مالوندم تلگراممو وا کردم!

اولین خبر بد: تو گروه نظریه گروه نمره کوییزمو دیدم!بدترین نمره ای که میشد داشت!و بدترین نمره ای که داشتم :)

دومین خبر به شدت خوب و بد! : نوشته ی فرزین که در جواب ماهرخی که ازش دلیل شیرینی رو خواسته بود نوشته بود کلگری :)

من میدونستم که تنها گزینه ی دانشگاهی که مونده واسه ارمین کلگریه! و میدونستم ارمین بابت تنها چیزی که باید شیرینی بده ادمیشنه :) ولی به طرز عجیبی شکه شدم!

خیلی سعی کردم خوشحال باشما.و لبخندن غمی بود!

حاجی نمیخوام :(((

نمیخوام از دوستام جدا شم!

تازه این اولشه!تازه اولشه.هنوز به سخترینش نرسیدم.به رفتن خودم نرسیدم!

چقد سخته.چقد!

آرمین هم همونجایی در اخر قرار گرفت که باید!این همه چرخ گردون گردوندش.تا اخرش همونجایی باشه که مریم هست :) همونجایی که باید باشه!همونجایی که منتظرش بود!

چقد زندگی عجیب میچرخه دیدی؟!

چقد ادم روانی میشه تا بشهولی وقتی میشه اینجورب میشه :)

راستش یکمم دلخور شدم!که چرا ارمین به من نگفت!انتظار داشتم بگه.بعد از اون همه حرفاولی خب حق میدم که دور باشم و نیازی به گفتن به من نباشه :)

نمیدونم دارم چرت میگم

حاجی مهرزادم ادمیشن بگیره دیگه من زار میزنم فک کنم :((((((((

اومدم اینجا که پست بنویسم.

دیدم شاهین و صدرا پست گذاشتن!

اول پست شاهین رو خوندم!شاهینی که ۹۰ دیقه میدوئه یا شاهینی که سه دیقه میدوئه؟ هر دوش شاهینه :) داشتم به روزی که اونم رفت فکر میکردم!به اخرین باری که دیدمش.به انرژی عجیبی که ازش گرفته بودم.به گردنبدی که بهم داد!و به کاغذایی که هنوز پیششه :) پشت کاغذه یه تیکه از اهنگه رضا یزدانیه:

شنیدم تو از خونه بیرون میای
درختای تجریش حظ میکنن
تو که ساکتو بستی اخبار گفت
دارن پایتختو عوض میکنن

 

:) چه حس غریبیه این رفتن ادما :)

 

رفتم پست صدرا رو خوندمتیترش این بود "عادت، این موهبت الهی" :)

راس میگه!ما فقط عادت میکنم.به کرونا.به رفتنا.به ندیدنا.به قورت دادن بغض!به همه چی!

نوشته بود ولی دیگه عادت دونیمون داره پاره میشه!

حاجی این حرفا درست!

ولی من نمیتونم به عادت کردن ، عادت کنم.خیلی سخته!

 

آرمین شهبازیان!شانت تابش :)) فرفر جان!نردبون!با شتری در دست!

دلم براتون قد نیا تنگ میشه!ینی تنگه.الان دلم تنگه خیلی.خیلی.خیلی.

 

یاده اخرین باری که جمع شدیم افتادم.همون موقع که فهمیدم شایان پذیرش گرفته.حس کردم یه سطل اب یخ رو سرم خالی کردن :(( خیلی لحظه بدیه

میخوای با تموم وجودت نشون بدی چقد خوشحالی از موفقیت دوستات!ولی این خودخواهی لعنتی میزنه پس کله ی ادم!‌ادم دلش میخواد زار زار گریه کنه

 

دوستون دارم

خیلی!

شما بچه های بهشتی.هیچ وقت فراموش نمیشید حتی دیگه اگه نشه باهاتون یه قاب عکس ساخت . :)


میخواستم راجبش بنویسم!

دیدم بدون موسیقی نمیشه که!رفتم تو شیر مدیامون و اولین اهنگ رو پلی کردم تا راجبش بنویسم!

راستش سخت ترین کاره راجبش نوشتن!

حس یه مامان به بچه اش!

حس یه رفیق !

حس یه هم کلاسی!

حسیه ادم حرص درار!

حس تئاتر.شعر .کتابموسیقی!

چشمام اشکی شده یه خورده!نه از ناراحتی از خوشحالی!از خوشحالی داشتن همچین ادمی :)

چندروز پیش ها اون دلش واسه من خیلی تنگ شده بود!و امروز من!حتی دلم تنگ شده که دیگه حوصله اشم نداشته باشم :))))

چند تا عکس دوتایی بامزه داریم :)

که مثل بچه ها سرشو گذاشت رو شونم تا عکس بگیره :)

دقیقا یادمه اون لحظه که اینکارو کرد خیلی شکه شدم! اخه این کارا از ارشیا خیلی بعیده :))) اون خیلی مودب و با ملاحظه اس ! و معمولا هیچ حرکتی انجام نمیده تا طرف مقابل کاری نکنه :)) 

دلم واسه اس ام اس هایی که میداد که بیا کار سبز تنگ شده

حتی اون وقتایی که هر شب پیام میداد مبینا فردا کی میای دانشگاه؟ و من میگفتم هر وقت بیدار شم :)

دلم تنگ شده براش!خیلی!

اون تنها آدمیه که حواش هست!حواسش به همه هست!کی تو دیواره!کی حالش خوب نیست!کی کلافه اس!

تنها آدمیه که همیشه کنارم بوده تو این یه سال و اندی دوستی!همیشه کنارم بوده و من بد رفتاری کردم یا دعوا کردم یا بی محلی کردم بازم بوده 

دوستی صمیمی.با قوانین خاص خودش :)

خیلی تلاش کردم تا حالش خوب باشه!تا درست شه!.نمیدونم الان تو چه وضعینولی تنها چیزی که از ته دلم همیشه واسش خواستم خوشحالیشه!

تو زنجان که بودیم  رفتیم یکم جلو تر از بچه ها داشیم قدم میزدیم.و اهنگ میخوندیم بلند بلند

"

اگه یه روز بری سفر . بری زپیشم بی خبر
اسیر رویاها می شم . دوباره باز تنهامی شم
به شب می گم پیشم بمونه . به باد می گم تا صبح بخونه
بخونه از دیار یاری . چرا می ری تنهام می ذاری
اگه فراموشم کنی . ترک آغوشم کنی
پرنده دریا می شم . تو چنگ موج رها می شم
به دل می گم خواموش بمونه . میرم که هر کسی بدونه
می رم به سوی اون دیاری . که توش من رو تنها نذاری
اگه یه روزی نوم تو تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه . بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم . که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم.
اگه بازم دلت می خواد یار یک دیگر باشیم
مثال ایوم قدیم بشینیم و سحر پاشیم
باید دلت رنگی بگیره . دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری . که توش من رو تنها نذاری
اگه می خوای پیشم بمونی . بیا تا باقی جوونی
بیا تا پوست به استخونه . نذار دلم تنها بمونه
بذار شبم رنگی بگیره . دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری . که توش من رو تنها نذاری
اگه یه روزی نوم تو ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه . بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم . که باز برات آواز بخونم
اگه یه روزی نوم تو باز ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه . بذاره دردت جا به جا شه
بره توی تموم جونم . که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم "

 

داشت بهم میگفت خواستی از ایران بری باهام خدافظی نکن!

چطوری میشه اخهنه میشه خدافظی کد نه میشه نکرد!!! میدونی چی میگم؟؟؟

فلای لند و باغ کتاب و تئاتر و سبز و . 

دلم تنگه برات رفیقک :)))


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها